اکبر رئیسی : تحليل چهار بعدي ماجراي دادشاه. سایت انسان شناسی و فرهنگ
هر چند ابعاد مختلف ماجراي دادشاه درهم تنيده اند و تفكيك شان ساده نيست، اما براي بررسي جامعش به ناچار بايد چهار بعد و لایه مختلف زير را در نظر گرفت: بعد خانوادگی، بعد تاريخي ، بعد سياسي؛ و در نهایت بعد افسانه اي ماجرا. در بعد خانوادگی با جدال دادشاه و پسرعمه اش "شكر" سر کاشتن چند اصله خرما روبرو می شویم. شکر مادرش " زرملك" و پدرش از طايفه اي ديگر است که تحت تاثیر تحریک کننده ای به نام عبدالنبی است. عبدالنبي از طرف مادر هم طایفه دادشاه، پدرش از طايفه ملکهاي فنوج و پدرزنش "نوري" كدخداي آبادي مجاور (بن گر) است و سودای رقابت با کمال، پدر دادشاه بر سر جایگاه یعنی كوتوالی او (نمایندگی خان قصبه اش بنت) در نیلگ را به سر دارد. عبدالنبي فردي جاه طلب ولي فاقد روحیه جنگاوری است. در مقابل، كمال كدخداي آبادي "دن بيد" آدمي كاردان است و اهل رزم، از این رو طبعا مورد توجه خان حوزه اش است.
حال نظری به پیشینه تاریخی ماجرا بیفکنیم: علیرغم رویه دو قرن اخیر که حاکمیت بلوچستان در اختیار ضابطین (خوانین) منصوبه فرمانفرمای قاجاری کرمان و در مقطعی انگلیس بوده است، قلعه بنت تا مدت ها خالي از خان بوده است؛ در حالي كه در همسايگي اش خان هاي شيراني (نارويي) در فنوج و ﮔﻪ (نيكشهر) و خان هاي میرلاشاري در لاشار به شدت با همديگر در رقابت بوده اند. اين رقابت سر فتح بنت نيز هست كه هر دو در آن ناموفق مانده اند. همین خالی ماندن رازآلود اين قلعه هاله ای افسانه ای به نوبه خود دور این ماجرا می پیچد.
حسين خان شيراني خان گِه (نيكشهر) براي فتح بنت به يك وصلت تابوشكنانه تن مي دهد؛ يعني ازدواج خواهرش "گراناز" دختر محمدعلي خان نارويي با "ميرحاجي" كه از طايفه "رئيس سليماني" بنت است. ثمره ازدواج ميرحاجي و گراناز پنج پسر است كه به دليل اعمال نفوذ حسين خان نام فاميلي خود را برخلاف رويه بلوچ نه از پدر كه از مادر گرفته و شيراني خوانده مي شوند. عزل بي هنگام حسين خان توسط فرمانفرماي كرمان از خاني گه نقشه فتح بنت را ناموفق گذاشته و ميدان براي لاشاري ها خالي مي گذارد كه بنت را فتح و گراناز را نامراد مي گذارند.
مدتی بعد باز ورق در گه به نفع شيراني ها برگشته و فرزندان ميرحاجي نیز که اکنون بزرگ شده اند طی جدالی خونین قلعه بنت را از رقیب می گیرند. بنتي ها "اسلام خان" فرزند وسطي ميرحاجي را به عنوان خان برگزيده و از او حمايت مي كنند، در مقابل دو برادر ارشدش يعني صاحب و نقدي كينه برادر را به دل گرفته و فتنه افروزي را آغاز مي كنند، تا آن جا كه اسلام خان ناچار مي شود عطاي قلعه قدیمی معروف به هشت طاقي را به لقايش بخشيده و خود قلعه اي جديد در محله شيخان بنت بنا كرده و محل حكومتش قرار دهد. اين جرقه اختلافي است كه يكي دو نسل بعد ما را به ماجراي دادشاه مي كشاند.
اسلام خان براي تحكيم پايه هاي خاني اش فرستاد دنبال عشاير مطرح محل كه يكي شان كمال پدر دادشاه بود. كمال لانك بند (هم پيمان) و كوتوال اسلام خان در نيلگ شد. دادشاه فرزند دوم كمال، در سال 1297 به دنيا مي ايد كه گويا مصادف با شنبه شانزدهم برج عقرب بوده و طبق باور هاي محلي چنين نوزادي يا بسیار شوم بخت و يا شديدا بلند آوازه مي شود. براي همين قديمي ها چنين نوزادي از ارتفاع پرتاب مي كردند تا اگر زنده بماند خيال شان راحت مي شود طفل بلنده آوازه خواهد شد و در صورت مردنش او را در واقع از زندگي همراه با شقاوت و شوم بختي خلاص كرده اند. پدر دادشاه به چنين رويه اي عمل نمي كند و اين عنصري ديگر از ابعاد افسانه اي ماجرا را رقم مي زند. دو سال پس از تولدش اسلام خان حين آماده شدن براي جنگيدن با دوست محمد خان باركزهي در اردوگاه خودش ترور مي شود (1299). عاملين ترور اسلام خان اگرچه دو بلوچ مومداني بودند ولي تحريك و فتنه گري برادران خودش در پشت صحنه واضح بود.
توطئه دو برادر ارشد اسلام خان براي فتح قلعه خاني با تدبير "حاج شكري" كدخداي بنت خنثي مي شود. ايوب خان فرزند ارشد اسلام خان كه پيش تر توسط پدر براي سد كردن راه هجوم دوست محمد خان باركزهي حوالي بين قصرقند و راسك فرستاده شده بود برمي گردد و بنتي ها و منجمله شان كمال با او به عنوان خان قانوني قصبه شان دست همكاري مي دهند. اين اقدام بنتي ها به منزله انتقال فتنه درون خانوادگي خان هاي شيراني-سليماني بنت به نسل بعدي است. "عليخان" فرزند نقدي خان و پسرعموي ايوب خان اهل كرنش با او نيست و مدام در ستيز و فتنه انگيزي است، تا آن كه سال ها بعد موفق مي شود او را (به همراه پسرعموي ديگرش محراب خان فرزند صاحب خان) در فرصت هرج و مرج كشور در شهريور سال1320 (تبعيد رضاشاه) کشته و خود را خان بنت بنامد.
ائتلافي از بنتی ها به رهبري حاج شكري، عشاير نيلگ به رهبري كمال و برادر ايوب خان مقتول عليه عليخان به پا مي خيزند و بنت را محاصره مي كنند كه در نهايت موفق نمي شوند. اختلاف عليخان و كمال از همين جا آغاز مي شود. دادشاه در اين محاصره شركت نداشت. او اساسا بنا به گفته عمده مطلعان اهل كار كشاورزي و آباداني بود و اساسا ميانه اي با جنگ و تفنگ نداشت. در مقابل، اين برادر كوچكترش محمدشاه بود كه بيش از همه به تفنگ و شكار به شدت علاقه داشت و وقتش را با جلالشاه از بارزترين تيراندازان نيلگ مي گذراند.
با اين وجود در پروسه اي راز آلود دادشاه سر از قلعه در آورده بوده و گويا همان زمان برخوردي عجيب بين او و عليخان پيش مي آيد كه عقده و دشمني سرسخت اين دو را سبب مي شود: پدر كمال اهل تجارت هم بود و از مسقط تفنگ برنوي مرصعي اورده بود كه عليخان آن را در دست دادشاه مي بيند و به حكم غرور خانزاده بودن قصد ستاندنش را مي كند كه با خوي لجبازانه كوهي دادشاه و انكار شديد او مواجه مي شود. نتيجه اش سرافكندگي عليخان است كه بعدها خود در قالب عقده اي شديد و آن دشمني دنباله دار نشان مي دهد.
علیخان بعد از تسلط بر بنت با حاج شکری کدخدای بنت صلح می کند اما اختلافش با کمال و پسرش دادشاه باقی می ماند که یک دلیلش وجود فردی به نام عبدالنبی است. عبدالنبی که در زمان ایوب خان از کوتوالی بازمانده بود دست در دست علیخان می گذارد و به جای کمال کوتوال نیلگ می شود. علیخان از وجود او برای ضربه زدن به خاندان کمال بهره برده و او با تحریک شکر پسرعمه دادشاه به هدفش می رسد.
شکر به خاطر قطع کردن چند بن نخل دادشاه توسط او مضروب می شود. درایت کمال در شماتت فرزند خودش دادشاه و دلجویی از شکر، نقشه عبدالنبی را موقتا خنثی می کند اما او بیکار ننشسته و به اتفاق علیخان نقشه ای دیگر می کشند که به نوعی سرآغاز طغیان دادشاه محسوب می شود. آن ها جوابی بی مبالات به نام "لالک" را تطمیع می کنند که نیمه شب و در ایامی که دادشاه در ده دیگری است برود و تفنگش را از خانه بدزد و بگریزد.
باوجود نبودن چند شبه دادشاه از منزل نوعروسش، او آن شب از بدشانسی لالک به خانه برگشته بوده و دزد خانه اش را گرفتار می کند. فضا سازی های بعدی خان و عبدالنبی زمینه را برای شک شدید دادشاه به وفاداری زنش برانگیخته و در فرایند روانی پیچیده ای کار را بدان جا می کشاند که او دست به قتل زنش می زند. این اولین مرحله تغییر شخصیتی دادشاه از فردی آرام و سر به زیر و پرکار به حس طرد شدن و سرگشتگی است. همین زمینه را برای مرحله بعدی آماده می کند یعنی گرایشش به جنگ و تفنگ. مسبب این تغییر هم کسی نیست جز جلالشاه مرد جنگی قبییله و برادر کوچکترش محمد شاه. این سه با هم اولین هسته گروه دادشاه را تشکیل می دهند که اولین اقدام شان انتقام از عبدالنبی است که با کشته شدن اقوام مشترک شان نیک محمد و نظرشاه که سپربلا و قربانی ترفند عبدالنبی شده بودند فرجامی کاملا متفاوت پیدا می کند و بهانه به دست علیخان می دهد برای دخالت مستقیم در ماجرا و گریز اضطراری خاندان کمال از نیلگ به آزه باغ لاشار را سبب می شود. آنها آنجا به نقل از "وشدل" چریک نوجوان همرزم دادشاه، در "اوگينگ" نزد چراغ فرزند آدينه مهمان شده و سپس با وساطت شهقلي سرحه اي نزد مهيم خان ميرلاشاري ( و در حقیقت نزد پدرش ميرهوتي) پناهنده (ميار) مي شوند.
دادشاه بعد از آن با جلالشاه و محمدشاه طی سفری قریب به یک ساله به مسقط می رود برای گرفتن انتقام از لالک که علیخان آن جا نزد وابستگانش مخفی کرده بود. به دلیل کمبود نقدینگی دو همراه دادشاه از سفر با لنج باری از بندر "کرتی" باز مانده و او به تنهایی عازم می شود و همراهانش همان حوالی (احتمالا در جاسک) منتظر برگشت او می مانند. وشدل چریک در قید حیات دادشاه می گوید آن ها سرجمع 176 کلدار داشته اند و ناخدا مبلغی بیشتر طلب می کند که نداشته اند.
اولین حمله علیخان به نیلگ به فرماندهی چراغ خان خواهرزاده و فرمانده تفنگچیان او با تدبیر مالوم ریش سفید خاندان کمال و با پرداخت غرامت حل می شود؛ ولی حمله دومش منجر به سوختن باغ و نخیلات نیلگی ها شده و اتحاد آن ها (و منجمله برادران زن مقتول دادشاه) را علیه علیخان به رهبری دادشاه سبب می شود که نتیجه اش سوختن متقابل باغات خان در "کسوران" است. حمله سوم علیخان را برادرزاده اش "میرزاخان" رهبری می کند که نتیجه اش کشته شدن میرزاخان و شکست گروه تعقیب در حوالی روستای "کوچینک " می شود. به نظر می رسد جنگ کوچینک اولین نبردی است که نام و آوازه دادشاه را سر زبان ها می اندازد و از او چهره ای محبوب و ظلم ستیز در میان بلوچ ها می سازد.
سفر دادشاه به پلیری پاکستان در این زمان برای کسب مدد معنوی از شیخ غریب شاه از آن جهت بعدی افسانه ای به ماجرا می دهد که این سید و عارف مورد احترام بلوچ خود زخم خورده خوانین زمان خود بوده و سال ها پیشتر با تحریک آن ها توسط دولت رضاشاه پهلوی ناچار از ترک دیار و کوچیدن به آن سوی مرز شده بوده است. دادشاه بعد از آن به کلی ترک جنگ کرده و برای دور ماندن از فتنه های بعدی خان (و یا گویا تطهیر شخصیتی خود) در آن سوی مرز در "اپسی کهن" پاکستان ساکن شده و در هیئت یک مقنی ساده و گمنام زندگی می کند، تا آن که با شیوه ای شنیدنی هویتش لو رفته و مورد تکریم و تفقد اهالی واقع می شود.
تظلم نزد دولت و رفتن به کرمان بنا به توصیه و مدد سردار زمان خان بامری از اقدامات دیگر دادشاه برای پرهیز از ادامه فتنه است که به دلیل بی توجهی حکومت نافرجام می ماند. این تنها پیگیری دادشاه برای حل قانونی مشکل نیست؛ ولی به طرز عجیبی هر بار با بن بست مواجه می شود. او بعدها نیز در حالی که از سفر دومش از مسقط به قصد درخواست تامین گرفتن برگشته بود، با کمین ژاندارمری در حوالی جاسک مواجه شده که دو تن از همراهان او و یک سرجوخه ژاندارمری طی آن کشته می شوند. با این وجود او درخواست تامین خود را پی گرفته و ژاندارمری ایرانشهر "ضمن آن که نقشه مزورانه اغفال و دستگیری دفعی دادشاه را از نظر دور نمی دارد، موافقت ضمنی ژاندارمری کل را به شرط تحویل اسلحه همراهانش به او اعلام می کند. در طی صورتمجلس قرار تامین مورخ 14/12/133 تعداد 66 نفر از همراهان دادشاه به سرپرستی رستم فرزند دادوک و مالوم فرزند محمود متعهد می شوند از کوه پائین آمده و به کشاورزی مشغول شوند." ولی متاسفانه به دلیل عدم درک و درایت ژاندارمری و کشتن یکی از نیروهای کارامد دادشاه به نام "رحیمداد"، او دو باره سر به شورش زده و به مسببین این قتل در دو روستا حمله ور می شود. نتیجه این انتقام گیری، حمله شدید ژاندارمری با تمام قوا به دادشاه جهت قلع و قمع وی بود که دور جدیدی از نا امنی را سبب ساز شد. به عبارتی کشته شدن کسانی از اهل طایفه اش طی حمله های مشترک علیخان و ژاندارمری او را به یک یاغی تمام عیار تبدیل کرده و او دیگر سرنوشت محتوم خود را پذیرفته و ادامه زندگی خود را بر آن اساس منطبق می کند.
از این رو او عزمش را برای کشتن علیخان جزم کرده و به چند حمله نافرجام دست می زند که یکی شان شنیدنی تر است: فردی به نام " اشرف " که از جاسوسان بنتی دادشاه است به او خبر می رساند که علیخان قصد خروج از قلعه اش و رفتن به فنوج را دارد و دادشاه برای کمین در گردنه "بیژدل" در پنج کیلومتری بنت آماده می شود. اما دادشاه متوجه می شود که تعدادی زن همراه کاروان هستند و از حمله خودداری می کند. به جایش تا نزدیکی های فنوج مخفیانه عقب کاروان حرکت می کند و در مسیر برگشت منتظر می ماند. گویا متوجه شده که هدف علیخان رساندن عائله اش نزد پدرش خان فنوج است و قرار می گذارد او را هنگام برگشت تنها گیر بیاورد. طبق انتظارش کاروان در برگشت زنی به همراه ندارد، اما در نهایت پس از تیراندازی به شتر مخصوص علیخان و قراولش متوجه می شود او کسی دیگر را چهره پوشانده و به جای خود بر شترش نشانده است. در نتیجه با این ترفند خان دو نفر از کدخدایان بنت به نام های "اکبر" و "عبدالحمید" به اشتباه قربانی می شوند. در نتیجه این باور که خوانین و دست کم علیخان "تیربند" هستند و تیر بلوچ به بدن شان کارگر نیست در دادشاه نیز همچون عامه مردم آن زمان قوت می گیرد. این از نکات افسانه ای دیگر ماجرا است.
پیوستن "جنگوک" از یاغیان مطرح آن زمان به دادشاه و فرجام آن از نقاط تامل برانگیز این ماجرا است. جنگوک یک راهزن و گردنه گیر بود که والدینش گویا بشکردی و فنوجی بوده اند. فشار دشمن مشترک یعنی ژاندارمری این دو یاغی را به هم نزدیک کرد بدون این که سنخیتی در هدف و شیوه کارشان موجود باشد. نتیجه اش همکاری و در عین حال برخوردهای تشرگونه دادشاه بود به کارهای ناشایستی که جنگوک و حتی خیلی راهزن های خرده پای دیگر مرتکب می شدند و به نام دادشاه ثبت می شد. بارز ترین شان قصد تعرض به زنی اهل "دسک" و کشتار عروسی "دهان" بود و شماری موارد دیگر که مورد تقبیح دادشاه قرار گرفتند و منجر به جدایی دو گروه شد. جنگوک به حکم غریزی خود و یا شاید برای رقابت با دادشاه به کاروان خانزاده های شیرانی حمله کرد و چند نفر شان را کشت و خود نیز به تقاص همین حادثه کشته شد و سرش را در ژاندارمری فنوج آویختند.
كشته شدن عليخان دشمن اصلي دادشاه هم از ابعاد رازگونه و افسانه اي ماجرا است. منابع نزديك به خوانين مي گويند او را شبي در همان اتاق بزرگ هشت طاقي صاعقه زد و كشت. اما محققيني در اين باره تشكيك كرده اند؛ بخصوص آن كه نتايج كالبدشكافي هيچ وقت اعلام نشد. دستگيري مظنونين مختلف در آن زمان به اين تشكيك دامن مي زند. از جمله دستگيري حاج شكري كدخداي بنت را كه سابقه كدورت با او داشت. حاج شكري بعدها در قبال پرداخت پول به ژاندامري از اين مخمصه آزاد شد. كساني هم معتقدند كه خود دادشاه با همكاري عوامل خواهر ايوب خان (كه به دست عليخان كشته شده بود) توانست به درون قلعه راه پيدا كرده و عليخان را به قتل برساند، هر چند اين روايت چندان معتبر به نظر نمي رسد.
كشته شدن عليخان برخلاف انتظار به نفع گروه دادشاه نبود. به نوعي تاريخ مصرف و فلسفه وجودي گروه چريكي او را زير سوال مي برد. كم شدن توجهات به او تا بدانجا پيش رفت كه كم كم كمك هاي مردمي به او قطع شده و نابساماني هايي در تامين حداقل آذوقه گروه ايجاد شد. شايد يكي از دلايل جدايي جنگوك و رو آوردن مجدد او به راهزني هم همين بوده باشد. واكنش هاي اهالي هم طبعا خوشايند نبوده و به نوعي از دلايل مخدوش شدن چهره دادشاه نزد بخشي از طرفداران سابقش همين بوده باشد، من جمله نزد كدخدايان فنوج.
قتل چند مشتشار آمريكايي – ايراني اصل چهار از منظر سياسي و رسانه اي شايد نقطه اوج ماجراي دادشاه به شمار بيايد كه همه تحقيقات تاريخي را معطوف به خود كرده است. روز چهارم فروردين 1336 دادشاه راه را بر دو ماشين حامل گروه اصل چهار مي بندد و چهار نفر به نام هاي " كوئين كارول- رئيس اداره اصل چهار كرمان، بريستول ويلسون مشاور عمراني حوزه بمپور، مهندس محسن شمش معاون ويلسون و هراند خاچيكيان راننده كارول را به قتل مي رساند. زن كارول آنيتا هم بعد از چند كيلومتر همراهي از اسارت رها شده ولي حين برگشت سمت جاده به اشتباه توسط يكي شان كه از عقب مي آمده كشته مي شود. در باره علت اين اقدام دادشاه روايات متعددي ذكر مي شود. برخي آن را رخدادي تصادفي و گروهي ديگر هم برنامه ريزي شده و سياسي مي دانند. علت هر چه باشد، نتيجه اين رخداد، جهاني شدن حركت دادشاه و عكس العمل شديد آمريكا و دو دولت همپيمانش يعني ايران شاهنشاهي و پاكستان عليه او است.
با وجود آن كه ستون هاي تعقيب دادشاه متشكل از ژاندارمري و خوانين هميشه وجود داشته اند اما بعد از اين حادثه جنوب بلوچستان سرتاسر به پادگان نظامي بدل شده و تمامي خوانين و عشاير محلي نيز سازماندهي شده و عليه او به راه انداخته مي شوند، حتي خوانين ميرلاشاري و مباركي كه پيش تر به جهت رقابت با شيراني ها پشتيبان و پناهنده دادشاه بودند.
ده روز بعد از اين حادثه يعني 14 فروردين 1336 دادشاه موفق به گريز به پاكستان مي شود. اما فرزند چهار پنج ساله مريضش "همل" حين خروج از مرز كشته مي شود. فعالان محلي مخالف دولت مركزي پاكستان از آن ها استقبال و پشتيباني مي كنند. دادشاه قصد برگشت و ادامه عمليات دارد اما احمدشاه به پشتوانه اين حمايت قصد ماندن در آن جا را داشته كه با اهل و عيال گروه توسط دولت پاكستان دستگير مي شود. عليرغم هشدار محلي ها دولت پاكستان دستگيرشدگان را براي محكمه تحويل ايران مي دهد. نتيجه اين اقدام دولت پاكستان بروز شورش هاي محلي بسياري است كه جواني به نام "جمعه بلوچ" گوينده راديو بلوچي كراچي را در راس آن مي دانند.
دادشاه مجددا به ايران برگشته است. ماه ها مي گذرد از عمليات تمام عيار نظامي مشترك، ولي خبري از دستگيري او نمي شود. فشارهاي دولت آمريكا لحظه به لحظه در حال بالاگرفتن است. سرلشكر گلپيرا حتي از شركت در جشن تولد شاهزاده شهناز محروم مي شود به تنبيه عدم موفقيت در دستگيري يا كشتن دادشاه. تا اين كه سرانجام خبر مسرت بخش دستگيري دادشاه به گوش شاه زمزمه مي شود. همه آماده برگزاري جشن اين پيروزي اند كه خبر مي رسد دهی كوچك در حوالي نيكشهر از املاك مرحوم حسین خان شيراني ديشب غرق در آتش و خون شده و مسببش گويا گروه دادشاه است. فورا استاندار وقت و چندين وزير به دستور شاه براي بررسي عازم مي شوند. معلوم مي شود سرگرد ميثاقي فرمانده ستون تعقيب از شدت فشار فرد ديگري از اهالي نكهچ را طي ماجرايي جالب دستگير و به عنوان دادشاه روانه زندان كرده بوده است.
از آن زمان به بعد بود كه شاه چشم اميد از ژاندارمري برداشته و از سپهبد جهانباني براي ختم غائله مشورت مي خواهد. جهانبانی پیش تر در سال 1307 به دستور رضاشاه طی یک لشکر کشی بزرگ و با همکاری سرداران رقیب، طغیان دوست محمد خان بارکزهی را پایان داده بود. او هم ترتيب ملاقات عيسي خان مباركي فرماندار معلق و در مظان اتهام پهره و مهيم خان لاشاري را با شاه داده و از وصلتكاران محلي خود نيز خود نيز سروان خداد ريگي را براي همدستي شان برمي گزيند. مهيم خان به عنوان پناه دهنده دادشاه از دو سو تحت فشار قرار مي گيرد: از يك سو تهديد و تطميع شاه و تلقينات هم پيمان خود عيسي مباركي فرماندار وقت پهره (ايرانشهر) براي ايفاي نقش اصلي در دستگيري دادشاه، و از طرف ديگر معذور از عرف محلي كه آسيب به پناه جو را از شنيع ترين اعمال مي دانند، سرانجام ناچار از همكاري مي شود و با جلب اعتماد دادشاه او را به بهانه ملاقات از كوه پائين مي كشد.
ملاقات در دو مرحله صورت مي گيرد كه دادشاه در مرحله محرمانه نخست به دليل همراه بودن دو وابسته غیر قابل اعتماد عيسي خان مشکوک و معترض شده و با پرهيز از تناول غذا برنامه احتمالی آن ها براي مسموم كردنش را ناكام مي گذارد. با اين حال به احترام مهيم خان و به شرط همراه آوردن برادر در بندش به ملاقات مرحله دوم با نماينده دولت تن مي دهد.
تا رسیدن به ملاقات آخر و ختم غائله در روز 21 دی ماه 1336 هماهنگي و برنامه ريزي هاي فراواني از طرف دولت و خوانین محلی انجام مي شود. سید سعید غفوری، بررسی کننده اسناد پرونده دادشاه از آن به عنوان "یک عملیات 37 روزه در هشت کوه" نام می برد. محمد مهران استاندار وقت نیز به عنوان يكي از افراد پشت صحنه مي نويسد ما خود را فورا به آبادي هريدوك (زادگاه مهيم خان) رسانديم؛ ديگران از آبادی نسفران آماده حركت سمت هشتكوه شدند. سرهنگ ژيان فرمانده ژاندارمري كرمان كه مقرر بوده به عنوان نماينده دولت طرف ملاقات با دادشاه باشد ناگهان از همراهي گروه سرباز زده و به جاي خود راننده اش گروهبان محمودي آذري را لباس سرهنگي پوشانده و گسيل مي كند.
دادشاه با زيركي محل ملاقات از دل كوه هاي هشتكوه به قدري پيش تر منتقل كرده و در دشتي حوالي آبادي آبگاه نزديك كوچينك بر بالاي كوهي تك و نه چندان بلند مستقر و ملاقات كنندگان را غافلگير مي كند. جو ملاقات همان ابتدا با اين تشر دادشاه متشنج مي شود كه خطاب به مهيم مي پرسد: پس برادرم كه قول داده بوديد همراه تان مي اوريد كو؟! حركت بعدي دادشاه گرفتن مچ سرهنگ قلابي و كشان كشان بردن او است و گفتن اين كه سرهنگ تا زمان آزادي برادرم پيش ما مي ماند. مهيم غرق در آشوبي دروني تصميم خود را گرفته و با تپانچه اي كه پنهاني اورده به بناگوش دادشاه شليك مي كند. محمدشاه برادر كوچكتر هم از سنگرش در پاي كوه مهيم را خطاب كرده و به او شليك مي كند. گلوله هاي يكي از ديگر از همراهان مهيم محمدشاه را مي كشد و تيراندازي همراهان دادشاه با رگبار مسلسل هاي ژاندارمري به فرماندهي سروان خداد ريگي پاسخ داده مي شود، كه از دور مراقب اوضاع اند.
ختم اين غائله آنقدر براي حكومت مهم بوده كه سروان ريگي طبعا طبق دستور به هيچ احدي از دوست و دشمن رحم نمي كند و كشته هاي بسيار از دو طرف پاي كوه باقي مي گذارد. از جمله قربانيان اين حادثه كدخدا حسن شهرضا رئيسي و فرزندش از معتمدين آبگاه اند كه حضورشان از شروط دادشاه براي ملاقات بوده است. رابط نيز سوبان نام داشته كه همرزم دادشاه و وفادار مهيم خان بوده است. كريم متسنگي از بلوچ هاي آهوران ، موسي فرزند ميربل برهانزهي ، خدابخش كدخداي گواش (حوالي فنوج)، يوسف مباركي برادر عيسي خان نيز همراهان منتخب عيسي و مهيم خان بوده اند. علاوه بر استوار یادگاری که بیرون صحنه بود و دست به مسلسلش نبرد، تنها همراه زنده مانده دولتي ها در اين ماجرا گويا محمد عمر ملك نژاد فنوجي بوده است.
اندكي بعد مخفيگاه زن و بچه هاي گروه دادشاه مورد هجوم گروه تعقيب قرار گرفته و يكي از دو محافظشان (دادكريم) زخمي و ديگري (ملا سليمان) پس از مقاومت بسيار سرانجام با گلوله توپ دولتي ها كشته شده و اهل و عيال به اسيري برده مي شوند. برادر ارشد و دربند دادشاه (احمدشاه) هم يك ماه بعد در مورخ 23 بهمن در زندان تهران تیرباران مي شود.
مخالفین دادشاه:
در مقابل موافقین حرکت دادشاه که عامه بلوچ اند و بخش عمده روشنفکران و هنرمندان و سیاسیون شان، او مخالفینی شاید به عده كمتر اما گاه صلب و سرسخت نیز دارد که تخریبش را متعصبانه دنبال می کنند. مخالفین دادشاه را می شود به شرح ذیل تفکیک کرد:
1- مقامات دولتی دوره پهلوی: دادشاه حکومت پهلوی دوم را به چالشی بزرگ و بحرانی بین المللی دچار کرد. پس طبیعی است که از او در تبلیغات و قرائت رسمی دستگاه دولتی و کارگزران محلی اش به عنوان یک یاغی آدمکش یاد شود. به عنوان مثال مهران استاندار وقت "بلوچستان و سیستان" (استان سیستان و بلوچستان فعلی) در مقاله اش دادشاه را یک یاغی شرور می داند. اما جالب توجه این که او همزمان علیخان شیرانی یعنی طرف متخاصم دادشاه را هم شرور اصلی و چپاول گر و باج گیر می داند. البته او سپس اقرار می کند که دادشاه پس از تجاوز [ناموفق از طرف فرستاده] علیخان به زوجه اش به اتفاق رئیس ایل بامری به کرمان نزد فرمانده قشون به شکایت رفته و فرمانده قشون وقت به تهران رفته بوده و توجهی به شکایت او نمی شود و او مایوس برگشته و با چهل نفر از کسان خود علیه علیخان شیرانی شورش می کند. اسناد دولتی متعدد دیگری هم حاکی از تبرئه نسبی دادشاه است؛ مثلا گزارش های زیر:
گزارش مورخ 12/4/1333 ژاندارمری زاهدان علت بروز حرکت دادشاه را تقابل دو طایفه لاشاری و شیرانی دانسته و در نهایت اشاره می کند که " پسران کمال در یک دوره 15 ساله حدود 30 الی 40 نفر از وابستگان علی شیرانی را به قتل می رسانند و با دیگر مردم هم کاری ندارند."
گروهان ژاندارمری ایرانشهر نیز در گزارش مورخ 14/12/1332 ضمن برشمردن علت عدم موفقیت نیروهای ژاندارمری در نهایت چنین اشاره می کند که "گاه افراد دیگری مانند طوایف تک کوه و جاوشیری نیز با تهیه اسلحه به اسم پسران کمال دست به شرارت و سرقت محلی می زنند."
2- طوایف خوانین، تفنگچی و وابستگان حکومت وقت: دادشاه مهمترین عامل همبستگی کلیه طوایف خانی بلوچستان است که تا پیش از این در دشمنی و کشمکش هایی شدید بوده اند. وقتی ناکامی ژاندارمری در سرکوب دادشاه مسجل شد دولت به اجبار آنها را زیر یک چتر گرد آورد تا ختم غائله دادشاه میسر شود. بنابر این تقبیح و برائت از دادشاه از همان زمان به عنوان فرهنگ مشترک بین آن ها باقی مانده است. از طرفی عامه بلوچ صفت "خیانت" را به دلیل فریفتن دادشاه و کشتن او با ترفند دوستی متوجه آن ها می دانند و آن ها متقابلا برای توجیه کار خود چاره ای جز ترسیم یک چهره شرور از دادشاه ندارند؛ هرچند می توان این ماجرا را با توجه به پیشینه مهیم خان نه خدعه که یک تراژدی و اجبار در انتخاب بد از بدتر دید.
علاوه بر آن، بخشی از طوایف بلوچ به عنوان تفنگچی خوانین و متعهد به همراهی شان بوده اند. طوایفی مانند ریگی هم سکانداری ژاندارمری منطقه را در اختیار داشتند و دست کم دو چهره مشهور درگیر با دادشاه از همین طایفه بوده اند(سروان خلیل ریگی و سروان خداد ریگی). سایر طوایف نیز ناچار بودند در ختم غائله دادشاه با حکومت مرکزی همراهی کنند. طبیعتا انسان ها وقتی به اجبار هم به مسیری کشیده شدند سعی در متقاعد کردن خود برای کاهش فشار روانی می کنند. از این رو بخشی از آن ها به مخالفین دادشاه بدل می شوند. البته در اکثر موارد وضع بر عکس بوده است. نگارنده در خلال تحقیقات به نکته قابل توجهی برخورد و آن هم این که اکثر موافقان دادشاه هم اظهار می داشتند که آن زمان به ناچار جزء تعقیب چیان او بوده اند.
3- زخم خوردگان به ناحق این ماجرا: به قول يك ضرب المثل بلوچي آتش كه افتاد تر و خشك نمي شناسد. نمی توان دادشاه در همه موارد تبرئه کرد. گروه او خیلی از موارد عاصی شده بود و به هر که ظن جاسوسی میبرد در کشتنش تردید نمیکرد. گماشتگان و زارعان خدمتکاران خوانین را از همکاری با ارباب قدرت برحذر می داشت و از تهدید و در مواردی حمله به آنان ابا نداشت. یکی از موارد رازآلود، حمله خونین به مزارع خان شیرانی در روستای هدیان نیکشهر است (که بخاطر صاحبش حسین خان شیرانی به حسین آباد معروف است.) آن هم درست زمانی که ژاندارمری کسی دیگر را به جای او دستگیر و به تهران فرستاده بود.
حتی هم اکنون در نسل توسعه یافته امروز هم مکررا شاهد قتل و قتال های قبیله ای هستیم که بیشترین شان در بین قبایل کوهی رخ می دهد. طبیعت به آن ها چنین آموخته و هرچند نمی شود پذیرفت و برایش توجیه ارائه داد اما می شود درک کرد و انتظار بروز رفتارهای مطابق با استاندارد حقوق بشر امروزی از یک گروه بلوچ بیسواد و عصبی و کاشانه به باد رفته که همه قدرت های دنیا سوراخ به سوراخ پی شکارشان هستند نداشت.
از طرفی در آن مقطع جنایات هر یاغی آشنا یا بی نام و نشانی به نام دادشاه ثبت و تبلیغ می شد. نمونه اش را در گزارش یاد شده ژاندارمری پیش تر دیدیم. یک نمونه دیگرش جنایت جنگوک در عروسی دهان بود که بعد از جدایی اش از دادشاه صورت گرفت ولی موج تبلیغاتی مخالفین محلی و حکومتی آن را هم به نام دادشاه جار می زد؛ و یا قتل زن آمریکایی توسط "صفر" که دادشاه رهایش کرده بود ولی او که از عقب گروه می آمد گویا با تصور این که یک نظامی تعقیب چی است (بخاطر نوع لباس احتمالا پالتویی) به قتلش رساند.
علاوه بر آن همانگونه که موافقان در قدرت و روحیات خارق العادهاش قصه های حماسی ساخته و سروده اند، مخالفان نیز متقابلا در باره قساوتش افسانه ها ساخته اند که گاه بخشی شان ممکن است ناخود آگاه واقعی تصور شوند. در نهایت نقش گزارشات ژاندارمری را در این باره نباید از نظر دور داشت که جعلی و اغراق آمیز بودن بسیاری شان محتمل و چه بسا ثابت شده است. قلب واقعیت ها برای تخریب دادشاه حتی در تاریخ نویسی اینترنتی طیف خوانین نیز هم اکنون به وضوح قابل مشاهده است، فی المثل قتل یک زن که معلوم شد اساسا بعد از کشته شدن دادشاه رخ داده است تعمدا به نام او ثبت و قسی القلب بودن او جار زده می شد. او در حالی از طرف خوانین به ربودن کنیزان متهم می شود که دو زن از همین تیره دارد که هر دو دست کم یک بار طعم زندانی شدن به خاطر همراهی دادشاه را شنیده اند و دو فرزند بازمانده شان چنین اتهامی را نمی پذیرند.
4- متاثرین از تبلیغات شدید زمان: وقتی قرائت رسمی حکومت مرکزی، کارگزاران محلی، خوانین و قبایل وابسته شان مبتنی بر شرور و یاغی خواندن مطلق دادشاه باشد و در شرایطی که گروه دادشاه و بازماندگان شان بعد از شصت سال هم هنوز در آبادی های بی عبور به سر برده و افراد با سواد و اهل قلم و متنفذ خاصی بین شان پیدا نمی شود و امکان هیچ دفاع و توضیحی در هیچ رسانه و تریبونی تا به امروز نداشته اند، بازخوانی حقایق و حرف آن ها بسیار مشکل بوده است. تنها ضمیر ناخودآگاه بلوچ بیزار از ظلم زمانه بود که به تدریج دادشاه را در اشعار و قصه ها ستود و از او چهره ای ظلم دیده و ظلم ستیز ساخت. از آن طرف مخالفین او کماکان معتمدان با نفوذ سیاسی و اجتماعی و میزبان محققان و ایفا کننده نقش مطلعان محلی اند. محمد سعدالهی محقق غیر محلی در باره تلاشش برای دسترسی به یاران دادشاه و برخورد میزبانش در مجله فرهنگ مردم چنین می نویسد:
"قرار بود کمال با عثمان از یاران اصلی دادشاه بیاید که او را پیدا نکرده بودند. من به این نتیجه رسیدم که می خواهند برخی اطلاعات مکتوم بماند. حال یا مسئله این است که کسی نمی خواهد دادشاه به عنوان قهرمان ملی بلوچ معرفی شود..."
در مجموع به جز طرف حساب هاي مستقیم دادشاه، در خلال گفتگو با مطلعین متعددی که علقه خاصی هم به دادشاه هم نداشتند و جزء طرفداران او به حساب نمی آمدند، کسی از او بد نگفت و قسی القلب و بی منطقش نخواند. برعکس، به دلایلی برخوردم که خودداری و تدبیر و تامل را در او نشان می دهد. به عنوان مثال برخورد دادشاه با جنگوک سر حمله اش به زنی در آبادی دسک و یا خودداری از حمله به کاروان علیخان وقتی که تشخیص داد اهل و عیالش را به همراه دارد و یا توجه و پذيرش حرف حاج شکری که یکی از همراهان دادشاه به نام عبدالرسول را به انتقام قتل برادرش (پهلوان) می کشد ولی می گوید قصد جنگ با دادشاه ندارد، و يا پيشنهاد كردن به سيدبرهان (ژاندارم اسیری که همراهانش به دادشاه پيوسته بودند) كه مي تواند تفنگش را بگذارد و برگردد، و یا حتی رها کردن بدون آزار زن آمریکایی هر چند که در نهایت در آن حادثه دچار بدبیاری شد. خلق و خوي آرام و اهل كار و آباداني بودنش در نوجواني و همچنين پيگيري و دست و پا زدن هاي بي فرجام او براي تامين گرفتن و رهايي از مخمصه را هم نمي شود از نظر دور داشت.
نتیجه این که دادشاه را شايد نتوان همچون برخي موافقان متعصب، داراي اهداف سياسي پررنگ و مبارزات هدفمند دانست ولي انگیزه و خاستگاه شورشش بسیار برجسته و قابل اعتنا است. از طرفی دوست و دشمن هم در جسارت و قدرت خارق العاده و تيزهوشي نظامي اش ترديد نمي كنند. نمي توان او را كاملا تبرئه كرد و تماما ستود، ولی در مجموع درافتادنش با جور زمانه و شورشش بر تنگای سیاسی اجتماعی موجود، او را به يكي از چهرههاي غیر قابل انکار تاریخ معاصر کشور و مردم بلوچ تبدیل کرده است.
اکبر رئیسی
مقطع زماني تحقيق: 1388 الي 1390
ابزار تحقيق: مشاهدات ميداني، مصاحبه مستقيم، پرسشنامه، تشکیل و اعزام تیم های تحقیق محلی، مصاحبه تلفني، تحقيقات كتابخانهای بخصوص کتابخانه ملی، جستجوی اینترنتی و بررسي اسناد.
توجه: استفاده كلي يا بخشي از اين مطلب با ذكر نام محقق مجاز است.
ایمیل نویسنده
حال نظری به پیشینه تاریخی ماجرا بیفکنیم: علیرغم رویه دو قرن اخیر که حاکمیت بلوچستان در اختیار ضابطین (خوانین) منصوبه فرمانفرمای قاجاری کرمان و در مقطعی انگلیس بوده است، قلعه بنت تا مدت ها خالي از خان بوده است؛ در حالي كه در همسايگي اش خان هاي شيراني (نارويي) در فنوج و ﮔﻪ (نيكشهر) و خان هاي میرلاشاري در لاشار به شدت با همديگر در رقابت بوده اند. اين رقابت سر فتح بنت نيز هست كه هر دو در آن ناموفق مانده اند. همین خالی ماندن رازآلود اين قلعه هاله ای افسانه ای به نوبه خود دور این ماجرا می پیچد.
حسين خان شيراني خان گِه (نيكشهر) براي فتح بنت به يك وصلت تابوشكنانه تن مي دهد؛ يعني ازدواج خواهرش "گراناز" دختر محمدعلي خان نارويي با "ميرحاجي" كه از طايفه "رئيس سليماني" بنت است. ثمره ازدواج ميرحاجي و گراناز پنج پسر است كه به دليل اعمال نفوذ حسين خان نام فاميلي خود را برخلاف رويه بلوچ نه از پدر كه از مادر گرفته و شيراني خوانده مي شوند. عزل بي هنگام حسين خان توسط فرمانفرماي كرمان از خاني گه نقشه فتح بنت را ناموفق گذاشته و ميدان براي لاشاري ها خالي مي گذارد كه بنت را فتح و گراناز را نامراد مي گذارند.
مدتی بعد باز ورق در گه به نفع شيراني ها برگشته و فرزندان ميرحاجي نیز که اکنون بزرگ شده اند طی جدالی خونین قلعه بنت را از رقیب می گیرند. بنتي ها "اسلام خان" فرزند وسطي ميرحاجي را به عنوان خان برگزيده و از او حمايت مي كنند، در مقابل دو برادر ارشدش يعني صاحب و نقدي كينه برادر را به دل گرفته و فتنه افروزي را آغاز مي كنند، تا آن جا كه اسلام خان ناچار مي شود عطاي قلعه قدیمی معروف به هشت طاقي را به لقايش بخشيده و خود قلعه اي جديد در محله شيخان بنت بنا كرده و محل حكومتش قرار دهد. اين جرقه اختلافي است كه يكي دو نسل بعد ما را به ماجراي دادشاه مي كشاند.
اسلام خان براي تحكيم پايه هاي خاني اش فرستاد دنبال عشاير مطرح محل كه يكي شان كمال پدر دادشاه بود. كمال لانك بند (هم پيمان) و كوتوال اسلام خان در نيلگ شد. دادشاه فرزند دوم كمال، در سال 1297 به دنيا مي ايد كه گويا مصادف با شنبه شانزدهم برج عقرب بوده و طبق باور هاي محلي چنين نوزادي يا بسیار شوم بخت و يا شديدا بلند آوازه مي شود. براي همين قديمي ها چنين نوزادي از ارتفاع پرتاب مي كردند تا اگر زنده بماند خيال شان راحت مي شود طفل بلنده آوازه خواهد شد و در صورت مردنش او را در واقع از زندگي همراه با شقاوت و شوم بختي خلاص كرده اند. پدر دادشاه به چنين رويه اي عمل نمي كند و اين عنصري ديگر از ابعاد افسانه اي ماجرا را رقم مي زند. دو سال پس از تولدش اسلام خان حين آماده شدن براي جنگيدن با دوست محمد خان باركزهي در اردوگاه خودش ترور مي شود (1299). عاملين ترور اسلام خان اگرچه دو بلوچ مومداني بودند ولي تحريك و فتنه گري برادران خودش در پشت صحنه واضح بود.
توطئه دو برادر ارشد اسلام خان براي فتح قلعه خاني با تدبير "حاج شكري" كدخداي بنت خنثي مي شود. ايوب خان فرزند ارشد اسلام خان كه پيش تر توسط پدر براي سد كردن راه هجوم دوست محمد خان باركزهي حوالي بين قصرقند و راسك فرستاده شده بود برمي گردد و بنتي ها و منجمله شان كمال با او به عنوان خان قانوني قصبه شان دست همكاري مي دهند. اين اقدام بنتي ها به منزله انتقال فتنه درون خانوادگي خان هاي شيراني-سليماني بنت به نسل بعدي است. "عليخان" فرزند نقدي خان و پسرعموي ايوب خان اهل كرنش با او نيست و مدام در ستيز و فتنه انگيزي است، تا آن كه سال ها بعد موفق مي شود او را (به همراه پسرعموي ديگرش محراب خان فرزند صاحب خان) در فرصت هرج و مرج كشور در شهريور سال1320 (تبعيد رضاشاه) کشته و خود را خان بنت بنامد.
ائتلافي از بنتی ها به رهبري حاج شكري، عشاير نيلگ به رهبري كمال و برادر ايوب خان مقتول عليه عليخان به پا مي خيزند و بنت را محاصره مي كنند كه در نهايت موفق نمي شوند. اختلاف عليخان و كمال از همين جا آغاز مي شود. دادشاه در اين محاصره شركت نداشت. او اساسا بنا به گفته عمده مطلعان اهل كار كشاورزي و آباداني بود و اساسا ميانه اي با جنگ و تفنگ نداشت. در مقابل، اين برادر كوچكترش محمدشاه بود كه بيش از همه به تفنگ و شكار به شدت علاقه داشت و وقتش را با جلالشاه از بارزترين تيراندازان نيلگ مي گذراند.
با اين وجود در پروسه اي راز آلود دادشاه سر از قلعه در آورده بوده و گويا همان زمان برخوردي عجيب بين او و عليخان پيش مي آيد كه عقده و دشمني سرسخت اين دو را سبب مي شود: پدر كمال اهل تجارت هم بود و از مسقط تفنگ برنوي مرصعي اورده بود كه عليخان آن را در دست دادشاه مي بيند و به حكم غرور خانزاده بودن قصد ستاندنش را مي كند كه با خوي لجبازانه كوهي دادشاه و انكار شديد او مواجه مي شود. نتيجه اش سرافكندگي عليخان است كه بعدها خود در قالب عقده اي شديد و آن دشمني دنباله دار نشان مي دهد.
علیخان بعد از تسلط بر بنت با حاج شکری کدخدای بنت صلح می کند اما اختلافش با کمال و پسرش دادشاه باقی می ماند که یک دلیلش وجود فردی به نام عبدالنبی است. عبدالنبی که در زمان ایوب خان از کوتوالی بازمانده بود دست در دست علیخان می گذارد و به جای کمال کوتوال نیلگ می شود. علیخان از وجود او برای ضربه زدن به خاندان کمال بهره برده و او با تحریک شکر پسرعمه دادشاه به هدفش می رسد.
شکر به خاطر قطع کردن چند بن نخل دادشاه توسط او مضروب می شود. درایت کمال در شماتت فرزند خودش دادشاه و دلجویی از شکر، نقشه عبدالنبی را موقتا خنثی می کند اما او بیکار ننشسته و به اتفاق علیخان نقشه ای دیگر می کشند که به نوعی سرآغاز طغیان دادشاه محسوب می شود. آن ها جوابی بی مبالات به نام "لالک" را تطمیع می کنند که نیمه شب و در ایامی که دادشاه در ده دیگری است برود و تفنگش را از خانه بدزد و بگریزد.
باوجود نبودن چند شبه دادشاه از منزل نوعروسش، او آن شب از بدشانسی لالک به خانه برگشته بوده و دزد خانه اش را گرفتار می کند. فضا سازی های بعدی خان و عبدالنبی زمینه را برای شک شدید دادشاه به وفاداری زنش برانگیخته و در فرایند روانی پیچیده ای کار را بدان جا می کشاند که او دست به قتل زنش می زند. این اولین مرحله تغییر شخصیتی دادشاه از فردی آرام و سر به زیر و پرکار به حس طرد شدن و سرگشتگی است. همین زمینه را برای مرحله بعدی آماده می کند یعنی گرایشش به جنگ و تفنگ. مسبب این تغییر هم کسی نیست جز جلالشاه مرد جنگی قبییله و برادر کوچکترش محمد شاه. این سه با هم اولین هسته گروه دادشاه را تشکیل می دهند که اولین اقدام شان انتقام از عبدالنبی است که با کشته شدن اقوام مشترک شان نیک محمد و نظرشاه که سپربلا و قربانی ترفند عبدالنبی شده بودند فرجامی کاملا متفاوت پیدا می کند و بهانه به دست علیخان می دهد برای دخالت مستقیم در ماجرا و گریز اضطراری خاندان کمال از نیلگ به آزه باغ لاشار را سبب می شود. آنها آنجا به نقل از "وشدل" چریک نوجوان همرزم دادشاه، در "اوگينگ" نزد چراغ فرزند آدينه مهمان شده و سپس با وساطت شهقلي سرحه اي نزد مهيم خان ميرلاشاري ( و در حقیقت نزد پدرش ميرهوتي) پناهنده (ميار) مي شوند.
دادشاه بعد از آن با جلالشاه و محمدشاه طی سفری قریب به یک ساله به مسقط می رود برای گرفتن انتقام از لالک که علیخان آن جا نزد وابستگانش مخفی کرده بود. به دلیل کمبود نقدینگی دو همراه دادشاه از سفر با لنج باری از بندر "کرتی" باز مانده و او به تنهایی عازم می شود و همراهانش همان حوالی (احتمالا در جاسک) منتظر برگشت او می مانند. وشدل چریک در قید حیات دادشاه می گوید آن ها سرجمع 176 کلدار داشته اند و ناخدا مبلغی بیشتر طلب می کند که نداشته اند.
اولین حمله علیخان به نیلگ به فرماندهی چراغ خان خواهرزاده و فرمانده تفنگچیان او با تدبیر مالوم ریش سفید خاندان کمال و با پرداخت غرامت حل می شود؛ ولی حمله دومش منجر به سوختن باغ و نخیلات نیلگی ها شده و اتحاد آن ها (و منجمله برادران زن مقتول دادشاه) را علیه علیخان به رهبری دادشاه سبب می شود که نتیجه اش سوختن متقابل باغات خان در "کسوران" است. حمله سوم علیخان را برادرزاده اش "میرزاخان" رهبری می کند که نتیجه اش کشته شدن میرزاخان و شکست گروه تعقیب در حوالی روستای "کوچینک " می شود. به نظر می رسد جنگ کوچینک اولین نبردی است که نام و آوازه دادشاه را سر زبان ها می اندازد و از او چهره ای محبوب و ظلم ستیز در میان بلوچ ها می سازد.
سفر دادشاه به پلیری پاکستان در این زمان برای کسب مدد معنوی از شیخ غریب شاه از آن جهت بعدی افسانه ای به ماجرا می دهد که این سید و عارف مورد احترام بلوچ خود زخم خورده خوانین زمان خود بوده و سال ها پیشتر با تحریک آن ها توسط دولت رضاشاه پهلوی ناچار از ترک دیار و کوچیدن به آن سوی مرز شده بوده است. دادشاه بعد از آن به کلی ترک جنگ کرده و برای دور ماندن از فتنه های بعدی خان (و یا گویا تطهیر شخصیتی خود) در آن سوی مرز در "اپسی کهن" پاکستان ساکن شده و در هیئت یک مقنی ساده و گمنام زندگی می کند، تا آن که با شیوه ای شنیدنی هویتش لو رفته و مورد تکریم و تفقد اهالی واقع می شود.
تظلم نزد دولت و رفتن به کرمان بنا به توصیه و مدد سردار زمان خان بامری از اقدامات دیگر دادشاه برای پرهیز از ادامه فتنه است که به دلیل بی توجهی حکومت نافرجام می ماند. این تنها پیگیری دادشاه برای حل قانونی مشکل نیست؛ ولی به طرز عجیبی هر بار با بن بست مواجه می شود. او بعدها نیز در حالی که از سفر دومش از مسقط به قصد درخواست تامین گرفتن برگشته بود، با کمین ژاندارمری در حوالی جاسک مواجه شده که دو تن از همراهان او و یک سرجوخه ژاندارمری طی آن کشته می شوند. با این وجود او درخواست تامین خود را پی گرفته و ژاندارمری ایرانشهر "ضمن آن که نقشه مزورانه اغفال و دستگیری دفعی دادشاه را از نظر دور نمی دارد، موافقت ضمنی ژاندارمری کل را به شرط تحویل اسلحه همراهانش به او اعلام می کند. در طی صورتمجلس قرار تامین مورخ 14/12/133 تعداد 66 نفر از همراهان دادشاه به سرپرستی رستم فرزند دادوک و مالوم فرزند محمود متعهد می شوند از کوه پائین آمده و به کشاورزی مشغول شوند." ولی متاسفانه به دلیل عدم درک و درایت ژاندارمری و کشتن یکی از نیروهای کارامد دادشاه به نام "رحیمداد"، او دو باره سر به شورش زده و به مسببین این قتل در دو روستا حمله ور می شود. نتیجه این انتقام گیری، حمله شدید ژاندارمری با تمام قوا به دادشاه جهت قلع و قمع وی بود که دور جدیدی از نا امنی را سبب ساز شد. به عبارتی کشته شدن کسانی از اهل طایفه اش طی حمله های مشترک علیخان و ژاندارمری او را به یک یاغی تمام عیار تبدیل کرده و او دیگر سرنوشت محتوم خود را پذیرفته و ادامه زندگی خود را بر آن اساس منطبق می کند.
از این رو او عزمش را برای کشتن علیخان جزم کرده و به چند حمله نافرجام دست می زند که یکی شان شنیدنی تر است: فردی به نام " اشرف " که از جاسوسان بنتی دادشاه است به او خبر می رساند که علیخان قصد خروج از قلعه اش و رفتن به فنوج را دارد و دادشاه برای کمین در گردنه "بیژدل" در پنج کیلومتری بنت آماده می شود. اما دادشاه متوجه می شود که تعدادی زن همراه کاروان هستند و از حمله خودداری می کند. به جایش تا نزدیکی های فنوج مخفیانه عقب کاروان حرکت می کند و در مسیر برگشت منتظر می ماند. گویا متوجه شده که هدف علیخان رساندن عائله اش نزد پدرش خان فنوج است و قرار می گذارد او را هنگام برگشت تنها گیر بیاورد. طبق انتظارش کاروان در برگشت زنی به همراه ندارد، اما در نهایت پس از تیراندازی به شتر مخصوص علیخان و قراولش متوجه می شود او کسی دیگر را چهره پوشانده و به جای خود بر شترش نشانده است. در نتیجه با این ترفند خان دو نفر از کدخدایان بنت به نام های "اکبر" و "عبدالحمید" به اشتباه قربانی می شوند. در نتیجه این باور که خوانین و دست کم علیخان "تیربند" هستند و تیر بلوچ به بدن شان کارگر نیست در دادشاه نیز همچون عامه مردم آن زمان قوت می گیرد. این از نکات افسانه ای دیگر ماجرا است.
پیوستن "جنگوک" از یاغیان مطرح آن زمان به دادشاه و فرجام آن از نقاط تامل برانگیز این ماجرا است. جنگوک یک راهزن و گردنه گیر بود که والدینش گویا بشکردی و فنوجی بوده اند. فشار دشمن مشترک یعنی ژاندارمری این دو یاغی را به هم نزدیک کرد بدون این که سنخیتی در هدف و شیوه کارشان موجود باشد. نتیجه اش همکاری و در عین حال برخوردهای تشرگونه دادشاه بود به کارهای ناشایستی که جنگوک و حتی خیلی راهزن های خرده پای دیگر مرتکب می شدند و به نام دادشاه ثبت می شد. بارز ترین شان قصد تعرض به زنی اهل "دسک" و کشتار عروسی "دهان" بود و شماری موارد دیگر که مورد تقبیح دادشاه قرار گرفتند و منجر به جدایی دو گروه شد. جنگوک به حکم غریزی خود و یا شاید برای رقابت با دادشاه به کاروان خانزاده های شیرانی حمله کرد و چند نفر شان را کشت و خود نیز به تقاص همین حادثه کشته شد و سرش را در ژاندارمری فنوج آویختند.
كشته شدن عليخان دشمن اصلي دادشاه هم از ابعاد رازگونه و افسانه اي ماجرا است. منابع نزديك به خوانين مي گويند او را شبي در همان اتاق بزرگ هشت طاقي صاعقه زد و كشت. اما محققيني در اين باره تشكيك كرده اند؛ بخصوص آن كه نتايج كالبدشكافي هيچ وقت اعلام نشد. دستگيري مظنونين مختلف در آن زمان به اين تشكيك دامن مي زند. از جمله دستگيري حاج شكري كدخداي بنت را كه سابقه كدورت با او داشت. حاج شكري بعدها در قبال پرداخت پول به ژاندامري از اين مخمصه آزاد شد. كساني هم معتقدند كه خود دادشاه با همكاري عوامل خواهر ايوب خان (كه به دست عليخان كشته شده بود) توانست به درون قلعه راه پيدا كرده و عليخان را به قتل برساند، هر چند اين روايت چندان معتبر به نظر نمي رسد.
كشته شدن عليخان برخلاف انتظار به نفع گروه دادشاه نبود. به نوعي تاريخ مصرف و فلسفه وجودي گروه چريكي او را زير سوال مي برد. كم شدن توجهات به او تا بدانجا پيش رفت كه كم كم كمك هاي مردمي به او قطع شده و نابساماني هايي در تامين حداقل آذوقه گروه ايجاد شد. شايد يكي از دلايل جدايي جنگوك و رو آوردن مجدد او به راهزني هم همين بوده باشد. واكنش هاي اهالي هم طبعا خوشايند نبوده و به نوعي از دلايل مخدوش شدن چهره دادشاه نزد بخشي از طرفداران سابقش همين بوده باشد، من جمله نزد كدخدايان فنوج.
قتل چند مشتشار آمريكايي – ايراني اصل چهار از منظر سياسي و رسانه اي شايد نقطه اوج ماجراي دادشاه به شمار بيايد كه همه تحقيقات تاريخي را معطوف به خود كرده است. روز چهارم فروردين 1336 دادشاه راه را بر دو ماشين حامل گروه اصل چهار مي بندد و چهار نفر به نام هاي " كوئين كارول- رئيس اداره اصل چهار كرمان، بريستول ويلسون مشاور عمراني حوزه بمپور، مهندس محسن شمش معاون ويلسون و هراند خاچيكيان راننده كارول را به قتل مي رساند. زن كارول آنيتا هم بعد از چند كيلومتر همراهي از اسارت رها شده ولي حين برگشت سمت جاده به اشتباه توسط يكي شان كه از عقب مي آمده كشته مي شود. در باره علت اين اقدام دادشاه روايات متعددي ذكر مي شود. برخي آن را رخدادي تصادفي و گروهي ديگر هم برنامه ريزي شده و سياسي مي دانند. علت هر چه باشد، نتيجه اين رخداد، جهاني شدن حركت دادشاه و عكس العمل شديد آمريكا و دو دولت همپيمانش يعني ايران شاهنشاهي و پاكستان عليه او است.
با وجود آن كه ستون هاي تعقيب دادشاه متشكل از ژاندارمري و خوانين هميشه وجود داشته اند اما بعد از اين حادثه جنوب بلوچستان سرتاسر به پادگان نظامي بدل شده و تمامي خوانين و عشاير محلي نيز سازماندهي شده و عليه او به راه انداخته مي شوند، حتي خوانين ميرلاشاري و مباركي كه پيش تر به جهت رقابت با شيراني ها پشتيبان و پناهنده دادشاه بودند.
ده روز بعد از اين حادثه يعني 14 فروردين 1336 دادشاه موفق به گريز به پاكستان مي شود. اما فرزند چهار پنج ساله مريضش "همل" حين خروج از مرز كشته مي شود. فعالان محلي مخالف دولت مركزي پاكستان از آن ها استقبال و پشتيباني مي كنند. دادشاه قصد برگشت و ادامه عمليات دارد اما احمدشاه به پشتوانه اين حمايت قصد ماندن در آن جا را داشته كه با اهل و عيال گروه توسط دولت پاكستان دستگير مي شود. عليرغم هشدار محلي ها دولت پاكستان دستگيرشدگان را براي محكمه تحويل ايران مي دهد. نتيجه اين اقدام دولت پاكستان بروز شورش هاي محلي بسياري است كه جواني به نام "جمعه بلوچ" گوينده راديو بلوچي كراچي را در راس آن مي دانند.
دادشاه مجددا به ايران برگشته است. ماه ها مي گذرد از عمليات تمام عيار نظامي مشترك، ولي خبري از دستگيري او نمي شود. فشارهاي دولت آمريكا لحظه به لحظه در حال بالاگرفتن است. سرلشكر گلپيرا حتي از شركت در جشن تولد شاهزاده شهناز محروم مي شود به تنبيه عدم موفقيت در دستگيري يا كشتن دادشاه. تا اين كه سرانجام خبر مسرت بخش دستگيري دادشاه به گوش شاه زمزمه مي شود. همه آماده برگزاري جشن اين پيروزي اند كه خبر مي رسد دهی كوچك در حوالي نيكشهر از املاك مرحوم حسین خان شيراني ديشب غرق در آتش و خون شده و مسببش گويا گروه دادشاه است. فورا استاندار وقت و چندين وزير به دستور شاه براي بررسي عازم مي شوند. معلوم مي شود سرگرد ميثاقي فرمانده ستون تعقيب از شدت فشار فرد ديگري از اهالي نكهچ را طي ماجرايي جالب دستگير و به عنوان دادشاه روانه زندان كرده بوده است.
از آن زمان به بعد بود كه شاه چشم اميد از ژاندارمري برداشته و از سپهبد جهانباني براي ختم غائله مشورت مي خواهد. جهانبانی پیش تر در سال 1307 به دستور رضاشاه طی یک لشکر کشی بزرگ و با همکاری سرداران رقیب، طغیان دوست محمد خان بارکزهی را پایان داده بود. او هم ترتيب ملاقات عيسي خان مباركي فرماندار معلق و در مظان اتهام پهره و مهيم خان لاشاري را با شاه داده و از وصلتكاران محلي خود نيز خود نيز سروان خداد ريگي را براي همدستي شان برمي گزيند. مهيم خان به عنوان پناه دهنده دادشاه از دو سو تحت فشار قرار مي گيرد: از يك سو تهديد و تطميع شاه و تلقينات هم پيمان خود عيسي مباركي فرماندار وقت پهره (ايرانشهر) براي ايفاي نقش اصلي در دستگيري دادشاه، و از طرف ديگر معذور از عرف محلي كه آسيب به پناه جو را از شنيع ترين اعمال مي دانند، سرانجام ناچار از همكاري مي شود و با جلب اعتماد دادشاه او را به بهانه ملاقات از كوه پائين مي كشد.
ملاقات در دو مرحله صورت مي گيرد كه دادشاه در مرحله محرمانه نخست به دليل همراه بودن دو وابسته غیر قابل اعتماد عيسي خان مشکوک و معترض شده و با پرهيز از تناول غذا برنامه احتمالی آن ها براي مسموم كردنش را ناكام مي گذارد. با اين حال به احترام مهيم خان و به شرط همراه آوردن برادر در بندش به ملاقات مرحله دوم با نماينده دولت تن مي دهد.
تا رسیدن به ملاقات آخر و ختم غائله در روز 21 دی ماه 1336 هماهنگي و برنامه ريزي هاي فراواني از طرف دولت و خوانین محلی انجام مي شود. سید سعید غفوری، بررسی کننده اسناد پرونده دادشاه از آن به عنوان "یک عملیات 37 روزه در هشت کوه" نام می برد. محمد مهران استاندار وقت نیز به عنوان يكي از افراد پشت صحنه مي نويسد ما خود را فورا به آبادي هريدوك (زادگاه مهيم خان) رسانديم؛ ديگران از آبادی نسفران آماده حركت سمت هشتكوه شدند. سرهنگ ژيان فرمانده ژاندارمري كرمان كه مقرر بوده به عنوان نماينده دولت طرف ملاقات با دادشاه باشد ناگهان از همراهي گروه سرباز زده و به جاي خود راننده اش گروهبان محمودي آذري را لباس سرهنگي پوشانده و گسيل مي كند.
دادشاه با زيركي محل ملاقات از دل كوه هاي هشتكوه به قدري پيش تر منتقل كرده و در دشتي حوالي آبادي آبگاه نزديك كوچينك بر بالاي كوهي تك و نه چندان بلند مستقر و ملاقات كنندگان را غافلگير مي كند. جو ملاقات همان ابتدا با اين تشر دادشاه متشنج مي شود كه خطاب به مهيم مي پرسد: پس برادرم كه قول داده بوديد همراه تان مي اوريد كو؟! حركت بعدي دادشاه گرفتن مچ سرهنگ قلابي و كشان كشان بردن او است و گفتن اين كه سرهنگ تا زمان آزادي برادرم پيش ما مي ماند. مهيم غرق در آشوبي دروني تصميم خود را گرفته و با تپانچه اي كه پنهاني اورده به بناگوش دادشاه شليك مي كند. محمدشاه برادر كوچكتر هم از سنگرش در پاي كوه مهيم را خطاب كرده و به او شليك مي كند. گلوله هاي يكي از ديگر از همراهان مهيم محمدشاه را مي كشد و تيراندازي همراهان دادشاه با رگبار مسلسل هاي ژاندارمري به فرماندهي سروان خداد ريگي پاسخ داده مي شود، كه از دور مراقب اوضاع اند.
ختم اين غائله آنقدر براي حكومت مهم بوده كه سروان ريگي طبعا طبق دستور به هيچ احدي از دوست و دشمن رحم نمي كند و كشته هاي بسيار از دو طرف پاي كوه باقي مي گذارد. از جمله قربانيان اين حادثه كدخدا حسن شهرضا رئيسي و فرزندش از معتمدين آبگاه اند كه حضورشان از شروط دادشاه براي ملاقات بوده است. رابط نيز سوبان نام داشته كه همرزم دادشاه و وفادار مهيم خان بوده است. كريم متسنگي از بلوچ هاي آهوران ، موسي فرزند ميربل برهانزهي ، خدابخش كدخداي گواش (حوالي فنوج)، يوسف مباركي برادر عيسي خان نيز همراهان منتخب عيسي و مهيم خان بوده اند. علاوه بر استوار یادگاری که بیرون صحنه بود و دست به مسلسلش نبرد، تنها همراه زنده مانده دولتي ها در اين ماجرا گويا محمد عمر ملك نژاد فنوجي بوده است.
اندكي بعد مخفيگاه زن و بچه هاي گروه دادشاه مورد هجوم گروه تعقيب قرار گرفته و يكي از دو محافظشان (دادكريم) زخمي و ديگري (ملا سليمان) پس از مقاومت بسيار سرانجام با گلوله توپ دولتي ها كشته شده و اهل و عيال به اسيري برده مي شوند. برادر ارشد و دربند دادشاه (احمدشاه) هم يك ماه بعد در مورخ 23 بهمن در زندان تهران تیرباران مي شود.
مخالفین دادشاه:
در مقابل موافقین حرکت دادشاه که عامه بلوچ اند و بخش عمده روشنفکران و هنرمندان و سیاسیون شان، او مخالفینی شاید به عده كمتر اما گاه صلب و سرسخت نیز دارد که تخریبش را متعصبانه دنبال می کنند. مخالفین دادشاه را می شود به شرح ذیل تفکیک کرد:
1- مقامات دولتی دوره پهلوی: دادشاه حکومت پهلوی دوم را به چالشی بزرگ و بحرانی بین المللی دچار کرد. پس طبیعی است که از او در تبلیغات و قرائت رسمی دستگاه دولتی و کارگزران محلی اش به عنوان یک یاغی آدمکش یاد شود. به عنوان مثال مهران استاندار وقت "بلوچستان و سیستان" (استان سیستان و بلوچستان فعلی) در مقاله اش دادشاه را یک یاغی شرور می داند. اما جالب توجه این که او همزمان علیخان شیرانی یعنی طرف متخاصم دادشاه را هم شرور اصلی و چپاول گر و باج گیر می داند. البته او سپس اقرار می کند که دادشاه پس از تجاوز [ناموفق از طرف فرستاده] علیخان به زوجه اش به اتفاق رئیس ایل بامری به کرمان نزد فرمانده قشون به شکایت رفته و فرمانده قشون وقت به تهران رفته بوده و توجهی به شکایت او نمی شود و او مایوس برگشته و با چهل نفر از کسان خود علیه علیخان شیرانی شورش می کند. اسناد دولتی متعدد دیگری هم حاکی از تبرئه نسبی دادشاه است؛ مثلا گزارش های زیر:
گزارش مورخ 12/4/1333 ژاندارمری زاهدان علت بروز حرکت دادشاه را تقابل دو طایفه لاشاری و شیرانی دانسته و در نهایت اشاره می کند که " پسران کمال در یک دوره 15 ساله حدود 30 الی 40 نفر از وابستگان علی شیرانی را به قتل می رسانند و با دیگر مردم هم کاری ندارند."
گروهان ژاندارمری ایرانشهر نیز در گزارش مورخ 14/12/1332 ضمن برشمردن علت عدم موفقیت نیروهای ژاندارمری در نهایت چنین اشاره می کند که "گاه افراد دیگری مانند طوایف تک کوه و جاوشیری نیز با تهیه اسلحه به اسم پسران کمال دست به شرارت و سرقت محلی می زنند."
2- طوایف خوانین، تفنگچی و وابستگان حکومت وقت: دادشاه مهمترین عامل همبستگی کلیه طوایف خانی بلوچستان است که تا پیش از این در دشمنی و کشمکش هایی شدید بوده اند. وقتی ناکامی ژاندارمری در سرکوب دادشاه مسجل شد دولت به اجبار آنها را زیر یک چتر گرد آورد تا ختم غائله دادشاه میسر شود. بنابر این تقبیح و برائت از دادشاه از همان زمان به عنوان فرهنگ مشترک بین آن ها باقی مانده است. از طرفی عامه بلوچ صفت "خیانت" را به دلیل فریفتن دادشاه و کشتن او با ترفند دوستی متوجه آن ها می دانند و آن ها متقابلا برای توجیه کار خود چاره ای جز ترسیم یک چهره شرور از دادشاه ندارند؛ هرچند می توان این ماجرا را با توجه به پیشینه مهیم خان نه خدعه که یک تراژدی و اجبار در انتخاب بد از بدتر دید.
علاوه بر آن، بخشی از طوایف بلوچ به عنوان تفنگچی خوانین و متعهد به همراهی شان بوده اند. طوایفی مانند ریگی هم سکانداری ژاندارمری منطقه را در اختیار داشتند و دست کم دو چهره مشهور درگیر با دادشاه از همین طایفه بوده اند(سروان خلیل ریگی و سروان خداد ریگی). سایر طوایف نیز ناچار بودند در ختم غائله دادشاه با حکومت مرکزی همراهی کنند. طبیعتا انسان ها وقتی به اجبار هم به مسیری کشیده شدند سعی در متقاعد کردن خود برای کاهش فشار روانی می کنند. از این رو بخشی از آن ها به مخالفین دادشاه بدل می شوند. البته در اکثر موارد وضع بر عکس بوده است. نگارنده در خلال تحقیقات به نکته قابل توجهی برخورد و آن هم این که اکثر موافقان دادشاه هم اظهار می داشتند که آن زمان به ناچار جزء تعقیب چیان او بوده اند.
3- زخم خوردگان به ناحق این ماجرا: به قول يك ضرب المثل بلوچي آتش كه افتاد تر و خشك نمي شناسد. نمی توان دادشاه در همه موارد تبرئه کرد. گروه او خیلی از موارد عاصی شده بود و به هر که ظن جاسوسی میبرد در کشتنش تردید نمیکرد. گماشتگان و زارعان خدمتکاران خوانین را از همکاری با ارباب قدرت برحذر می داشت و از تهدید و در مواردی حمله به آنان ابا نداشت. یکی از موارد رازآلود، حمله خونین به مزارع خان شیرانی در روستای هدیان نیکشهر است (که بخاطر صاحبش حسین خان شیرانی به حسین آباد معروف است.) آن هم درست زمانی که ژاندارمری کسی دیگر را به جای او دستگیر و به تهران فرستاده بود.
حتی هم اکنون در نسل توسعه یافته امروز هم مکررا شاهد قتل و قتال های قبیله ای هستیم که بیشترین شان در بین قبایل کوهی رخ می دهد. طبیعت به آن ها چنین آموخته و هرچند نمی شود پذیرفت و برایش توجیه ارائه داد اما می شود درک کرد و انتظار بروز رفتارهای مطابق با استاندارد حقوق بشر امروزی از یک گروه بلوچ بیسواد و عصبی و کاشانه به باد رفته که همه قدرت های دنیا سوراخ به سوراخ پی شکارشان هستند نداشت.
از طرفی در آن مقطع جنایات هر یاغی آشنا یا بی نام و نشانی به نام دادشاه ثبت و تبلیغ می شد. نمونه اش را در گزارش یاد شده ژاندارمری پیش تر دیدیم. یک نمونه دیگرش جنایت جنگوک در عروسی دهان بود که بعد از جدایی اش از دادشاه صورت گرفت ولی موج تبلیغاتی مخالفین محلی و حکومتی آن را هم به نام دادشاه جار می زد؛ و یا قتل زن آمریکایی توسط "صفر" که دادشاه رهایش کرده بود ولی او که از عقب گروه می آمد گویا با تصور این که یک نظامی تعقیب چی است (بخاطر نوع لباس احتمالا پالتویی) به قتلش رساند.
علاوه بر آن همانگونه که موافقان در قدرت و روحیات خارق العادهاش قصه های حماسی ساخته و سروده اند، مخالفان نیز متقابلا در باره قساوتش افسانه ها ساخته اند که گاه بخشی شان ممکن است ناخود آگاه واقعی تصور شوند. در نهایت نقش گزارشات ژاندارمری را در این باره نباید از نظر دور داشت که جعلی و اغراق آمیز بودن بسیاری شان محتمل و چه بسا ثابت شده است. قلب واقعیت ها برای تخریب دادشاه حتی در تاریخ نویسی اینترنتی طیف خوانین نیز هم اکنون به وضوح قابل مشاهده است، فی المثل قتل یک زن که معلوم شد اساسا بعد از کشته شدن دادشاه رخ داده است تعمدا به نام او ثبت و قسی القلب بودن او جار زده می شد. او در حالی از طرف خوانین به ربودن کنیزان متهم می شود که دو زن از همین تیره دارد که هر دو دست کم یک بار طعم زندانی شدن به خاطر همراهی دادشاه را شنیده اند و دو فرزند بازمانده شان چنین اتهامی را نمی پذیرند.
4- متاثرین از تبلیغات شدید زمان: وقتی قرائت رسمی حکومت مرکزی، کارگزاران محلی، خوانین و قبایل وابسته شان مبتنی بر شرور و یاغی خواندن مطلق دادشاه باشد و در شرایطی که گروه دادشاه و بازماندگان شان بعد از شصت سال هم هنوز در آبادی های بی عبور به سر برده و افراد با سواد و اهل قلم و متنفذ خاصی بین شان پیدا نمی شود و امکان هیچ دفاع و توضیحی در هیچ رسانه و تریبونی تا به امروز نداشته اند، بازخوانی حقایق و حرف آن ها بسیار مشکل بوده است. تنها ضمیر ناخودآگاه بلوچ بیزار از ظلم زمانه بود که به تدریج دادشاه را در اشعار و قصه ها ستود و از او چهره ای ظلم دیده و ظلم ستیز ساخت. از آن طرف مخالفین او کماکان معتمدان با نفوذ سیاسی و اجتماعی و میزبان محققان و ایفا کننده نقش مطلعان محلی اند. محمد سعدالهی محقق غیر محلی در باره تلاشش برای دسترسی به یاران دادشاه و برخورد میزبانش در مجله فرهنگ مردم چنین می نویسد:
"قرار بود کمال با عثمان از یاران اصلی دادشاه بیاید که او را پیدا نکرده بودند. من به این نتیجه رسیدم که می خواهند برخی اطلاعات مکتوم بماند. حال یا مسئله این است که کسی نمی خواهد دادشاه به عنوان قهرمان ملی بلوچ معرفی شود..."
در مجموع به جز طرف حساب هاي مستقیم دادشاه، در خلال گفتگو با مطلعین متعددی که علقه خاصی هم به دادشاه هم نداشتند و جزء طرفداران او به حساب نمی آمدند، کسی از او بد نگفت و قسی القلب و بی منطقش نخواند. برعکس، به دلایلی برخوردم که خودداری و تدبیر و تامل را در او نشان می دهد. به عنوان مثال برخورد دادشاه با جنگوک سر حمله اش به زنی در آبادی دسک و یا خودداری از حمله به کاروان علیخان وقتی که تشخیص داد اهل و عیالش را به همراه دارد و یا توجه و پذيرش حرف حاج شکری که یکی از همراهان دادشاه به نام عبدالرسول را به انتقام قتل برادرش (پهلوان) می کشد ولی می گوید قصد جنگ با دادشاه ندارد، و يا پيشنهاد كردن به سيدبرهان (ژاندارم اسیری که همراهانش به دادشاه پيوسته بودند) كه مي تواند تفنگش را بگذارد و برگردد، و یا حتی رها کردن بدون آزار زن آمریکایی هر چند که در نهایت در آن حادثه دچار بدبیاری شد. خلق و خوي آرام و اهل كار و آباداني بودنش در نوجواني و همچنين پيگيري و دست و پا زدن هاي بي فرجام او براي تامين گرفتن و رهايي از مخمصه را هم نمي شود از نظر دور داشت.
نتیجه این که دادشاه را شايد نتوان همچون برخي موافقان متعصب، داراي اهداف سياسي پررنگ و مبارزات هدفمند دانست ولي انگیزه و خاستگاه شورشش بسیار برجسته و قابل اعتنا است. از طرفی دوست و دشمن هم در جسارت و قدرت خارق العاده و تيزهوشي نظامي اش ترديد نمي كنند. نمي توان او را كاملا تبرئه كرد و تماما ستود، ولی در مجموع درافتادنش با جور زمانه و شورشش بر تنگای سیاسی اجتماعی موجود، او را به يكي از چهرههاي غیر قابل انکار تاریخ معاصر کشور و مردم بلوچ تبدیل کرده است.
اکبر رئیسی
مقطع زماني تحقيق: 1388 الي 1390
ابزار تحقيق: مشاهدات ميداني، مصاحبه مستقيم، پرسشنامه، تشکیل و اعزام تیم های تحقیق محلی، مصاحبه تلفني، تحقيقات كتابخانهای بخصوص کتابخانه ملی، جستجوی اینترنتی و بررسي اسناد.
توجه: استفاده كلي يا بخشي از اين مطلب با ذكر نام محقق مجاز است.
ایمیل نویسنده
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۵/۱۱/۱۹ ساعت 18:57 توسط محمد قجقی
|