طرحی نو در سایهروشن سنت سایت انسان شناسی و فرهنگ
آهنگسازِ موسيقي سنتي ايران حتما بايد نوازنده خوبي باشد تا بتواند مطرح شود. دليل اين امر، موضوع اين نوشته نيست اما در همين تاريخ معاصر اگر نگاه کنيد متوجه ميشويد که اغلب آهنگسازان بنام اين جنس از موسيقي، نوازندگان برجستهاي بودند. يعني نوازنده، سالها مشق نواختن ميکند و بعد از اين وارد بداههپردازي ميشود. بداههپردازي را آهنگسازي ناخودآگاه هم ناميدهاند؛ يعني اينکه هنرمند داشتههاي بسياري دارد و در لحظه نواختن يکمرتبه در جملهبنديهايش، ترتيبي اتخاذ ميکند که بسيار بديع و دلنشين است و ما از آن اثر به نيکي ياد ميکنيم (لطفا فاکتور مُدال بودن موسيقي ايراني را لحاظ کنيد). بسياري از استادان نسل قبل هنرمنداني اينگونه بودهاند؛ يعني داشتههاي آنها در مسند آهنگساز، مبنايي بداههنوازانه دارد. (به قول کيت جرت که باخ را هم بداههنواز ميداند، همه آهنگسازان بداهه آهنگ ميسازند منتها اين بداهه اغلب در خلوت آنها اتفاق ميافتد.) اما در عين حال پرويز مشکاتيان يک آهنگساز تمامعيار بود؛ يعني اگر بداههنواز يا نوازنده خوبي به نظر ميآيد به دليل فهم او از ساختار کلي يک اثر هنري است. مشکاتيان ميدانست کجا به عنوان نوازنده ورود کند و چه نتي را بنوازد. بعيد است بشود گفت مثلا سنتوري که مشکاتيان در «نوا؛ مرکبخواني» نواخته بهتر از تار استاد بيگچهخاني است چون خودش نوازنده سنتور بوده و براي سنتور جاي بهتري در نظر گرفته است. او مشخصا اثر هنري را يک «کُل» مهم ميدانست و بعد بر اساس نياز، ارکستراسيون را انجام ميداد و برايش فرقي ميان تار و سهتار و سنتور وجود نداشت. اگر ملودي ايجاب ميکرد از تار استفاده ميکرد. بعضي به او ايراد گرفتهاند که سنتور را مانند پيانو مينواخته. حالا بگذريم از اينکه آيا اين ضعف است يا قوت. اما او در سنتورش همه سازها را ميشنيد و اتفاقا چون نوازنده بسيار چيرهدستي بود، ميتوانست روي سنتور خودش بشنود که کجاي ملودي بهتر است از تار استفاده شود و کجا از سهتار. او سنتور را مثل پيانو نمينواخت، براي او سنتور ساز کاملي (براي آهنگسازي و ملوديپردازي) مثل پيانو بود. اين يک بازي رفت و برگشت در جهان موسيقايي پرويز مشکاتيان است؛ اينکه آيا اشراف او بر سنتور، از او يک آهنگساز ويژه در موسيقي سنتي ساخت يا توانايي آهنگسازي او را همراهي ميکرد تا تکنواز و بداههپرداز بينظيري باشد! شايد هم هر دو اينها در کنار هم شمايل هنري اين موسيقيدان برجسته را
ساخته بود. تاکيد ميکنم او اثر هنري را يک کل ميديد و بعد براي اين کل (براي اين زيربنا) جزئيات و تزئيناتي در نظر ميگرفت. مثل اغلب آهنگسازان و هنرمندان بزرگ دنيا. يعني اگر قطعه موسيقايي را يک ساختمان در نظر بگيريم، او ابتدا اسکلت اين ساختمان را بنا ميکرد و بعد به اين فکر ميکرد که مثلا چگونه در يا پنجرهاي به کار ميآيد، چون قادر بود اثرش را از بيرون نظاره کند، ميتوانست ساختمان زيبايي بسازد. اما بسياري از نوازندگان امروز چون در يا پنجره (شما بخوانيد يک موتيف يا چند جمله) خوبي دارند، بهزور براي آن يک ساختمان ميسازند که منسجم و يکدست نيست. و اين روال نادرست در حال تبديل شدن به عرف آهنگسازي در ايران است. آنها فراموش کردهاند که استادان نسل قبلشان اينگونه نبودند.
اما گذشته از اين بحثها نسبت پرويز مشکاتيان با موسيقي امروز چيست؟ سيامک آقايي، شاگرد خلف مشکاتيان و نوازنده برجسته سنتور، درباره موسيقي سنتي پس از انقلاب معتقد است که اگر مشکاتيان، محمدرضا لطفي و حسين عليزاده را سه آهنگساز شاخص در نظر بگيريم لطفي سنتگراست، حسين عليزاده تجربهگرا و پرويز مشکاتيان چيزي بين اين دو. مهمترين شاخصه هر سه اين هنرمندان، نزديکي اثر آنها به قلب و جان مردم بود ولي هر کدام راه خودشان را در اين مسير رفتند. مشکاتيان به ساحت موسيقي رديف باور داشت؛ يعني آثار او در ذات به سنتها وفادار بودند ولي در عين حال چيزي که او را به مردم نزديک ميکرد، نگاه ويژه او به مسئله تنظيم در موسيقي رديفي - که وامدار موسيقي مدال است - بود. مشکاتيان در تنظيماتش نگاهي نو به موسيقي سنتي داشت. او موسيقي خود را به سمتي هدايت ميکرد که قابليت رنگآميزي بيشتري داشته باشد و در نتيجه براي مخاطبان جذابتر بود. وقتي به سمت آهنگسازي به شيوه مرکبنوازي ميرفت، سعي ميکرد با تنظيم و سيلاببندي خاص در آواز، تفسير شخصي و در عين حال تازهاي از موسيقي رديفي داشته باشد. شايد مردم نميدانستند چه اتفاقي در حال رخ دادن است ولي احساس پرويز مشکاتيان را در موسيقي او درک ميکردند.
او در آلبوم «نوا؛ مرکبخواني» که براي ايرانيها نواي بسيار آشنايي است، با هوشمندي غزلي را انتخاب ميکند که به او اجازه بدهد از فضاي دستگاههاي مختلف استفاده کند و يک تجربه موفق در مرکبخواني خلق کند. او غزل «جان جهان» را انتخاب ميکند چون به او امکان اين را ميدهد که با پاساژهاي خاصي به دستگاههاي مختلف برود؛ «جان جهان دوش کجا بودهاي/ ني غلطم در دل ما بودهاي...»؛ اين غزل با وزن خاصي که دارد فضا را براي رنگآميزي و تنظيم خاص مدنظر مشکاتيان مهيا ميکند. او در نحوه استفاده از سازها در بستر ملوديهايش هوشمندي خاصي داشت. نه ميتوان او را خيلي سنتگرا دانست و نه هنرمندي تجربهگرا. مخاطب حسين عليزاده ناگزير است کمي بدود تا درونمايه دنياي موسيقايي او را درک کند اما درونمايه موسيقي پرويز مشکاتيان رخي قابل فهم و ساده داشت. اين جملات را ننوشتم که بگويم مثلا موسيقي مشکاتيان از عليزاده يا هر آهنگساز ديگري بهتر يا ضعيفتر است. اين هم يکي از وجوه تمايز عليزاده و مشکاتيان بود. نکته جالب اين مثلث (لطفي، مشکاتيان و عليزاده) اين است که بهرغم نزديکي و رفاقت شديد در جواني و حتي داشتن استادان مشترک، هر کدام امضاي خودشان را داشتند. و هر کدام راه خودشان را رفتند. هيچکس نميتواند کسي از اين سه نفر را مقلد يا دنبالهروي نسل پيش از خود بداند. اينها ظاهرا درسهايي است که نسل جديد آهنگسازي موسيقي ايراني هنوز ياد نگرفتهاند. عليزاده و مشکاتيان سالهاي زيادي با هم بودند و حتي در دورهاي همخانه بودند اما امکان ندارد شما يک ملودي يا يک ايده تنظيمي مشابه در آثار آنها پيدا کنيد. اين موضوع از وجوه جالب شخصيت هنري آنهاست که هر کدام شيوه بياني و کانال ارتباطي خاص خودشان را با مخاطبانشان دارند.
و اما حرف دل پرويز مشکاتيان در سالهاي آخر عمرش چه بود؟ مشکاتيان دلگير بود و چنين از سرخوردگي خودش سخن ميگفت: "در تمام جوامع مدني، مشکلترين بخش يک اثر هنري آفرينش و پديد آمدن آن است و زماني که اثر هنري خلق شد، آفريننده هيچ مشکل ديگري براي در اختيار مردم گذاشتن اثر هنري ندارد. اما در جامعه ما سادهترين بخش قضيه، آفرينش و سختترين بخش ارائه و عرضه است، چراکه در خلوت آفرينش رخ ميدهد، اما درست است که انسان مجرد نيست و نميتواند از همه پيرامونش جدا باشد و بعد بنشيند و يک اثر بيافريند. با تمام نداشتنها، با تمام توهينها، با تمام بيروحيها و بياعتناييها، از آنجا که ميتواند در گوشهاي بنشيند و خودش و جانش را بفشرد و ملودياي را خلق کند که زبان و ضربان دل مردمش باشد و رنگگرفته از آمال و آلام آنها و سپس اين دردها را به نغمه بنشاند، مشکل بزرگي ندارد. و پس از آفرينش، زايش و خلق يک اثر، تازه مشکلات آغاز ميشود و اين عوامل است که کمکم دست به دست هم ميدهد و انگيزهها را آنقدر کمرنگ ميکند که شما را که ناگزير از سرايش و آفريدنيد، اگر در بند نکند، به انفجار ميرساند و درست به بغضي ميماند که نترکد و اشکي که جاري نشود. گاهي فکر ميکنم بينش و نگرش مسئولان ما در راستاي از بين بردن انگيزههاست..." اين بخشي از مصاحبهاي است که مشکاتيان در سال 1385 با روزنامه اعتماد ملي انجام داده است. از اين گفته آشکار است که درد پرويز مشکاتيان در سالهاي آخر عمرش چه بود. تاريخ آنقدر عريض و طويل است که گاهي آدم به خودش ميگويد 200 سال بعد براي چه کسي مهم است که درد مشکاتيان چه بود، همه ملوديهاي او را گوش ميکنند و لذت ميبرند. اما همانگونه که رنج بتهوون در هزارتوي تاريخ گم نشد، همانگونه که چالش برليوز براي ساختن و نساختن يک سمفوني در دل تاريخ حک شد، همانگونه که رابطه ذهني جنونآميز برامس با بتهوون هنوز محل بحث است، همانگونه تاريخ فراموش نخواهد کرد که چه آثار درخشاني با قطع رابطه کاري پرويز مشکاتيان و محمدرضا شجريان خلق نشد، بالاخره يک نفر تعارفات را کنار ميگذارد و عوامل مرگ تدريجي اين نابغه موسيقي ايراني را واکاوي خواهد کرد. در آن زمان بعيد است که بشود تنها يقه مسئولان و مديران هنري را چسبيد. و شايد اين پرسش مطرح شود که براي بيرون آمدن پرويز مشکاتيان از انزواي هنري، همصنفهايش چه کردند؟
این مطلب در همکاری میان انسان شناسی وفرهنگ و مجله کرگدن منتشر می شود