محمد قاضی و داستان آشنا شدن او با شازده کوچولو.کردپرس
محمد قاضی در سال 1318 دورهٔ دانشکده حقوق دانشگاه تهران را در رشتهٔ قضایی به پایان برد و به استخدام وزارت دارایی درامد.
در ابتدای دههٔ 1320 با ترجمهٔ اثری کوچک از ویکتور هوگو به نام کلود ولگرد، نخستین قدم را در راه ترجمه برداشت و پس از آن 10 سال ترجمه را کنار گذاشت. در سال 1329 پس از صرف یک سالو نیم وقت برای ترجمهٔ جزیره پنگوئنها اثر آناتول فرانس، بهزحمت توانست ناشری برای این کتاب پیدا کند، اما سه سال بعد که این اثر انتشار یافت، "آناتول فرانس" به دلیل شیوایی و روانی ترجمه قاضی از ردیف نویسندگان بیبازار که کتابشان در انبار کتابفروشان در ایران خاک میخورد به درآمد. در این باره نجف دریابندری در روزنامه اطلاعات مطلبی با عنوان «مترجمی که آناتول فرانس را نجات داد» نوشت.
داستان شیرین آشنا شدن محمد قاضی با شازده کوچولو
«بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همینکه ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت:
- آه !...من خواهم گریست.
شازده کوچولو گفت : گناه از خود توست . من که بدی به جان تو نمی خواستم . تو خودت خواستی که من ترا اهلی کنم..
روباه گفت : درست است .
شازده کوچولو گفت : در این صورت باز هم گریه خواهی کرد ؟
روباه گفت : البته .
شازده کوچولو گفت : ولی گریه به حال تو هیچ سودی نخواهد داشت .
روباه گفت: به سبب رنگ گندم زار گریه به حال من سودمند خواهد بود.
این بخش کوتاهی از شازده کوچولو یا شهریار کوچولو (به فرانسوی: Le Petit Prince) است اثر آنتوان دو سنت اگزوپری است که با ترجمه محمد قاضی رنگ و بویی بس شاهکار تر به خود گرفته است.
شازده کوچولو ترجمه محمد قاضی، نخستین اثری است که شورای کتاب کودک در سال 1987 در حوزه ی داستان ـ ترجمه برگزید تا به فهرست افتخارIBBY معرفی شود. محمد قاضی که سحرگاه چهارشنبه 24 دی 1376 در 84 سالگی در تهران درگذشت. شست و یک سال قبل شازده کوچولو را به فارسی ترجمه کرد. از آن زمان تا کنون این اثر بارها از سوی مترجمان گوناگون به فارسی برگردانده شده است .به باور کارشناسان بهترین ترجمه ها از این اثر را محمد قاضی و ابوالحسن نجفی انجام داده اند.
محمد قاضی که از روی یک علاقه کودکی زبان فرانسه را فرا گرفت، در طول 50 سال ترجمه آثار ادبی نزدیک به 70 اثر را ترجمه کرد اما «شازده کوچولو» ارج و قرب دیگری دارد و قاضی خاطره خواندنی از آن دارد که خبرگزاری فارس این خاطره را به شکل زیر از زبان قاضی تعریف می کند:
داستان آشنا شدن من با کتاب «شازده کوچولو» داستان شیرینی است. آن هنگام که در اداره حقوقی وزارت دارایی به خدمت مشغول بودم، یکی از دوستان با ذوق و با سواد (امیرحسین جهانبگلو) که تحصیلاتش را در فرانسه انجام داده بود و زبان فرانسه را خوب میدانست، روزی در اداره به من گفت کتابی از فرانسه برایش رسیده است که بسیار شیرین و جذاب است و از خواندن آن کلی لذت برده است، به حدی که علاقهمند شده است و خیال دارد آن را به فارسی ترجمه کند.
من خواهشم کردم که اگر ممکن است آن را چند روزی به من امانت بدهد تا من نیز آن کتاب مورد پسند وی را بخوانم و سپس به او برگردانم. او با لطف و محبتی که به من داشت پذیرفت و روز بعد کتاب را آورد و برای مدت یک هفته به من سپرد که پس از آن حتما کتاب را به او برگردانم. تشکر کردم. وقتی به عنوان پشت جلد کتاب نگریستم، دیدم نام کتاب شازده کوچولو و اثر نویسندهای به نام آنتوان دو سنت اگزوپری است. بار اول بود که با چنین کتابی برخورد میکردم. قول دادم که در ظرف همان یک هفته آن را بخوانم و سپس به او پس بدهم.
آن وقت، که سال 1333 بود، منزل من در خیابان امیریه، در چهارراه معزالسلطان واقع بود. از اداره که به خانه برمیگشتم، در میدان توپخانه، سوار اتوبوس میشدم و یکراست میرفتم در آن چهارراه پیاده میشدم و به خانهام که در سیصد قدمی آنجا بود میرسیدم.
آن روز با کتاب دریافتی پس از تعطیل اداره، طبق معمول به توپخانه رفتم و سوار اتوبوس شدم و در همان جا، که در کنار پنجره نشسته بودم، کتاب را گشودم و شروع به خواندن کردم. چند صفحهای که پیش رفتم به راستی آن قدر کتاب را جالب توجه و شیرین و دلنشین یافتم که اصلا متوجه نشدم کی اتوبوس از مسافر پر شد و کی به راه افتاد؛ و فقط وقتی به خود آمدم که به انتهای خط، یعنی به ایستگاه راهآهن رسیده بود و شاگرد شوفر خطاب به من که تنها مسافر مانده در اتوبوس بودم گفت: آقا اینجا ته خط است، چرا پیاده نمیشوید؟
سرم را از روی کتاب برداشتم و اعتراض کردم که: ای آقا، من میخواستم در چهارراه معزالسلطان پیاده شوم، چرا حالا به من میگویید؟ گفت: آنجا هم اعلام کردیم که چهارراه معزالسلطان است دو، سه نفری پیاده شدند ولی شما پیاده نشدید. لابد در آنجا هم مثل حالا سرتان با کتاب گرم بود و نفهمیدید.
دیدم حق با او است، ناچار پیاده شدم و بیش از یک کیلومتر راه را پیاده رفتم. باری، کتاب شازدهکوچولو را چندان زیبا و جالب توجه یافتم که دو روزه قرائت آن به پایان آوردم و تصمیم گرفتم که با توجه آن بپردازم. البته، دوست بنده نیز اظهار علاقه به ترجمه آن کرده بود، ولی چون تا به آن دم نه کتابی ترجمه کرده و نه چیزی با نام او به چاپ رسیده بود که مردم او را بشناسند و با نامش آشنا باشند، من حرفش را جدی نگرفتم و شروع به ترجمه کتاب کردم.
هفته موعود به پایان رسید و او کتابش را از من خواست. من، به عذر این که گرفتاریهای خانوادگی مجال نداده است کتاب را به پایان برسانم و اکنون به نیمههای آن رسیدهام، خواهش کردم که یک هفته دیگر هم به من مهلت بدهد. او اعتراض کرد و جدا کتابش را خواست؛ ولی، چون من اصرار ورزیدم، پذیرفت و تاکید کرد که دیگر مهلت تمدید نخواهد شد و باید حتما در آخر هفته کتابش را به او پس بدهم.
من، بیآن که بگویم به ترجمه آن مشغولم، قول دادم که حتما تا آخر هفته کتاب را پس خواهم داد و دیگر همه وقت خود را صرف ترجمه آن کردم تا در پایان دوازده روز دیگر کارم به پایان رسید. آن وقت کتاب را بردم و پس دادم دوستم با این که از خلف وعده من کمی دلگیر شده بود خوشحال کردم. ولی وقتی گفتم که آن را ترجمه هم کردهام سخت مکدر شد و گفت: من خودم میخواستم این کار را بکنم، شما به چه اجازهای و به چه حقی چنین کاری کردهاید؟ من که کتاب را برای ترجمه به شما نداده بودم.
گفتم: شما که تا به حال به کار ترجمه دست نزدهاید، و من به همین جهت حرفتان را جدی نگرفته بودم. به هر حال، اگر از یک کتاب دو ترجمه در دست باشد مهم نیست و عیبی نخواهد داشت. اگر هم موافق باشید من حاضرم ترجمه کتاب را به نام هر دو مان اعلام کنم و ضمنا ترجمه خودم را هم به شما بدهم که، اگر با هر جای آن موافق نباشید، به سلیقه خودتان آنجا را عوض کنید و سپس بدهید تا کتاب به نام هر دومان چاپ شود.
گفت: خیر، من میخواستم فقط به نام خودم آن را ترجمه کنم و دیگر شازده کوچولو برای من مرده است. خندیدم و گفتم: اگر برای شما مرده است، من او را برای همه فارسی زبانان زنده کردهام.
در ابتدای دههٔ 1320 با ترجمهٔ اثری کوچک از ویکتور هوگو به نام کلود ولگرد، نخستین قدم را در راه ترجمه برداشت و پس از آن 10 سال ترجمه را کنار گذاشت. در سال 1329 پس از صرف یک سالو نیم وقت برای ترجمهٔ جزیره پنگوئنها اثر آناتول فرانس، بهزحمت توانست ناشری برای این کتاب پیدا کند، اما سه سال بعد که این اثر انتشار یافت، "آناتول فرانس" به دلیل شیوایی و روانی ترجمه قاضی از ردیف نویسندگان بیبازار که کتابشان در انبار کتابفروشان در ایران خاک میخورد به درآمد. در این باره نجف دریابندری در روزنامه اطلاعات مطلبی با عنوان «مترجمی که آناتول فرانس را نجات داد» نوشت.
داستان شیرین آشنا شدن محمد قاضی با شازده کوچولو
«بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همینکه ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت:
- آه !...من خواهم گریست.
شازده کوچولو گفت : گناه از خود توست . من که بدی به جان تو نمی خواستم . تو خودت خواستی که من ترا اهلی کنم..
روباه گفت : درست است .
شازده کوچولو گفت : در این صورت باز هم گریه خواهی کرد ؟
روباه گفت : البته .
شازده کوچولو گفت : ولی گریه به حال تو هیچ سودی نخواهد داشت .
روباه گفت: به سبب رنگ گندم زار گریه به حال من سودمند خواهد بود.
این بخش کوتاهی از شازده کوچولو یا شهریار کوچولو (به فرانسوی: Le Petit Prince) است اثر آنتوان دو سنت اگزوپری است که با ترجمه محمد قاضی رنگ و بویی بس شاهکار تر به خود گرفته است.
شازده کوچولو ترجمه محمد قاضی، نخستین اثری است که شورای کتاب کودک در سال 1987 در حوزه ی داستان ـ ترجمه برگزید تا به فهرست افتخارIBBY معرفی شود. محمد قاضی که سحرگاه چهارشنبه 24 دی 1376 در 84 سالگی در تهران درگذشت. شست و یک سال قبل شازده کوچولو را به فارسی ترجمه کرد. از آن زمان تا کنون این اثر بارها از سوی مترجمان گوناگون به فارسی برگردانده شده است .به باور کارشناسان بهترین ترجمه ها از این اثر را محمد قاضی و ابوالحسن نجفی انجام داده اند.
محمد قاضی که از روی یک علاقه کودکی زبان فرانسه را فرا گرفت، در طول 50 سال ترجمه آثار ادبی نزدیک به 70 اثر را ترجمه کرد اما «شازده کوچولو» ارج و قرب دیگری دارد و قاضی خاطره خواندنی از آن دارد که خبرگزاری فارس این خاطره را به شکل زیر از زبان قاضی تعریف می کند:
داستان آشنا شدن من با کتاب «شازده کوچولو» داستان شیرینی است. آن هنگام که در اداره حقوقی وزارت دارایی به خدمت مشغول بودم، یکی از دوستان با ذوق و با سواد (امیرحسین جهانبگلو) که تحصیلاتش را در فرانسه انجام داده بود و زبان فرانسه را خوب میدانست، روزی در اداره به من گفت کتابی از فرانسه برایش رسیده است که بسیار شیرین و جذاب است و از خواندن آن کلی لذت برده است، به حدی که علاقهمند شده است و خیال دارد آن را به فارسی ترجمه کند.
من خواهشم کردم که اگر ممکن است آن را چند روزی به من امانت بدهد تا من نیز آن کتاب مورد پسند وی را بخوانم و سپس به او برگردانم. او با لطف و محبتی که به من داشت پذیرفت و روز بعد کتاب را آورد و برای مدت یک هفته به من سپرد که پس از آن حتما کتاب را به او برگردانم. تشکر کردم. وقتی به عنوان پشت جلد کتاب نگریستم، دیدم نام کتاب شازده کوچولو و اثر نویسندهای به نام آنتوان دو سنت اگزوپری است. بار اول بود که با چنین کتابی برخورد میکردم. قول دادم که در ظرف همان یک هفته آن را بخوانم و سپس به او پس بدهم.
آن وقت، که سال 1333 بود، منزل من در خیابان امیریه، در چهارراه معزالسلطان واقع بود. از اداره که به خانه برمیگشتم، در میدان توپخانه، سوار اتوبوس میشدم و یکراست میرفتم در آن چهارراه پیاده میشدم و به خانهام که در سیصد قدمی آنجا بود میرسیدم.
آن روز با کتاب دریافتی پس از تعطیل اداره، طبق معمول به توپخانه رفتم و سوار اتوبوس شدم و در همان جا، که در کنار پنجره نشسته بودم، کتاب را گشودم و شروع به خواندن کردم. چند صفحهای که پیش رفتم به راستی آن قدر کتاب را جالب توجه و شیرین و دلنشین یافتم که اصلا متوجه نشدم کی اتوبوس از مسافر پر شد و کی به راه افتاد؛ و فقط وقتی به خود آمدم که به انتهای خط، یعنی به ایستگاه راهآهن رسیده بود و شاگرد شوفر خطاب به من که تنها مسافر مانده در اتوبوس بودم گفت: آقا اینجا ته خط است، چرا پیاده نمیشوید؟
سرم را از روی کتاب برداشتم و اعتراض کردم که: ای آقا، من میخواستم در چهارراه معزالسلطان پیاده شوم، چرا حالا به من میگویید؟ گفت: آنجا هم اعلام کردیم که چهارراه معزالسلطان است دو، سه نفری پیاده شدند ولی شما پیاده نشدید. لابد در آنجا هم مثل حالا سرتان با کتاب گرم بود و نفهمیدید.
دیدم حق با او است، ناچار پیاده شدم و بیش از یک کیلومتر راه را پیاده رفتم. باری، کتاب شازدهکوچولو را چندان زیبا و جالب توجه یافتم که دو روزه قرائت آن به پایان آوردم و تصمیم گرفتم که با توجه آن بپردازم. البته، دوست بنده نیز اظهار علاقه به ترجمه آن کرده بود، ولی چون تا به آن دم نه کتابی ترجمه کرده و نه چیزی با نام او به چاپ رسیده بود که مردم او را بشناسند و با نامش آشنا باشند، من حرفش را جدی نگرفتم و شروع به ترجمه کتاب کردم.
هفته موعود به پایان رسید و او کتابش را از من خواست. من، به عذر این که گرفتاریهای خانوادگی مجال نداده است کتاب را به پایان برسانم و اکنون به نیمههای آن رسیدهام، خواهش کردم که یک هفته دیگر هم به من مهلت بدهد. او اعتراض کرد و جدا کتابش را خواست؛ ولی، چون من اصرار ورزیدم، پذیرفت و تاکید کرد که دیگر مهلت تمدید نخواهد شد و باید حتما در آخر هفته کتابش را به او پس بدهم.
من، بیآن که بگویم به ترجمه آن مشغولم، قول دادم که حتما تا آخر هفته کتاب را پس خواهم داد و دیگر همه وقت خود را صرف ترجمه آن کردم تا در پایان دوازده روز دیگر کارم به پایان رسید. آن وقت کتاب را بردم و پس دادم دوستم با این که از خلف وعده من کمی دلگیر شده بود خوشحال کردم. ولی وقتی گفتم که آن را ترجمه هم کردهام سخت مکدر شد و گفت: من خودم میخواستم این کار را بکنم، شما به چه اجازهای و به چه حقی چنین کاری کردهاید؟ من که کتاب را برای ترجمه به شما نداده بودم.
گفتم: شما که تا به حال به کار ترجمه دست نزدهاید، و من به همین جهت حرفتان را جدی نگرفته بودم. به هر حال، اگر از یک کتاب دو ترجمه در دست باشد مهم نیست و عیبی نخواهد داشت. اگر هم موافق باشید من حاضرم ترجمه کتاب را به نام هر دو مان اعلام کنم و ضمنا ترجمه خودم را هم به شما بدهم که، اگر با هر جای آن موافق نباشید، به سلیقه خودتان آنجا را عوض کنید و سپس بدهید تا کتاب به نام هر دومان چاپ شود.
گفت: خیر، من میخواستم فقط به نام خودم آن را ترجمه کنم و دیگر شازده کوچولو برای من مرده است. خندیدم و گفتم: اگر برای شما مرده است، من او را برای همه فارسی زبانان زنده کردهام.
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۹۵/۱۰/۲۵ ساعت 12:43 توسط محمد قجقی
|